نخستین بار در درس باستانشناسی پیش از تاریخ ایران به استادی دکتر نگهبان با شهر پانزدهم شوش آشنا شدم و پس از آن در کلاس استاد مقدم. آن زمان در نخستین سالهای دههی چهل، نه اسلایدی بود و نه فیلمی. تنها جزوهای پلیکپی شده و ناخوانا و آنچه استادان میفرمودند. خانم سلمی مقدم سرپرست کتابخانهی موزه حتی اجازه نمیداد کتابهای DAFI را که در خزانه بود ببینیم تا چه رسد به این که به عکسهایش بنگریم.
هنگامی که در نخستین کاوش خود به عنوان کوچکترین عضو همراه گروه بودم، یک روز نمنم بارانی هم میآمد، دکتر نگهبان ما را به شوش برد و کنار شهر پانزدهم. گودی ژرف و گستردهای با پشتههای پراکنده و دور از یکدیگر پوشیده از بوته و علفهای خودروییده. زمین لیز بود و خطر سقوط در این گودی. دکتر نگهبان هشدار داد زیاد جلو نرویم و کنار لبهها نایستیم. کمی از دور نگریستیم و با شگفتی پرسیدم؛
– ببخشید استاد این ویرانهها شهر پانزدهم است؟ این خرابهها که با فرمودهی شما سرکلاس همخوانی ندا…
حرفم را برید و کمی خشمناک گفت؛
– بله، این نتیجهی حفاری پرفسور گیرشمن است و… و خوب حالا ویران شده.
و سکوت کرد، یک سکوت تلخ کشدار. سرانجام یکی از اعضای گروه گفت؛
– این دره را کنده تا هرچه بوده بردارد و ببرد فرانسه بفروشد یا بدهد به لوور…
دکتر نگهبان نگاه تندی به او انداخت و گفت؛
– شما که نمیدانید اینطور قضاوت نکنید.
و باز سکوت و تنها صدای باران. کمی بعد گفت برویم، برویم، باران دارد تند میشود. هرگز ندیدم یا نشنیدم این استاد بزرگمنش روی در خاک کشیده حتی به دشمنش بیاحترامی کند.
روزی که آقای کابلی مدیر پروژهی ملی شوش پیشنهاد کاوشی دیگربار را در شهر پانزدهم نمود، به یاد پنجاه سال پیش، آن نخستین دیدار، آن خرابهها و ویرانهها که امروز سخت بدتر و آشفتهتر از گذشته بودند، افتادم. پذیرفتم و اندیشیدم باید این کاوش دوباره را تعریف کرد.
در ایران نه برای اینگونه کارهای کوچک؛ که برای پروژههای بزرگ هم هیچ تعریف دقیقی نشده است. روشن نیست چه میخواهیم بکنیم و چرا. دهها سد میسازیم و روستانشینها را آواره و بیخانمان میکنیم بیآنکه بدانیم برای چه. از کنار سنگنگارهها خطآهن میکشیم، در اصفهان خط مترو میسازیم و هنگامی که پایههای پل میریزد تازه به فکر چاره میافتیم، هزاران درخت جنگل را میبریم و نابود میکنیم تا جاده بکشیم، تونل کندوان را بدون آگاهی و بدون تعریف زمین ریختشناسی آن پهنتر میکنیم و پس از این شاهکار میخواهیم با سیمان از ریزش کوه جلوگیری کنیم، در حریم شوش ورزشگاه و هتل میسازیم و آنگاه که میخواهیم به زوروزر هم که شده ثبت جهانی کنیم چون آدم در گل مانده درمانده و از پای افتاده میشویم و… و هزاران از این دست بیآنکه آن را تعریف کنیم، بنویسیم تا بدانیم چه میخواهیم بکنیم. در باستانشناسی هم از دیرباز تا امروز و از امروز تا فردا و فرداها همینگونه بوده است و خواهد بود. مثلاً بروید ببینید در تپهی قلایچی چه خبر است! یک سری به ارگان بزنید میگویند سد ساختهاند! خطآهن به حصار رسیده و آنرا تخریب کرده بروید ببینید میشود اشیاء آنرا برداشت! مردم روی تپهی سیلک خانهسازی کردهاند، یک سری بزنید ببینید میشود خرابشان کرد و گزارش بنویسید و… و خدا میداند چقدر از این برنامههای بدون تعریف انجام شده یا در دست اجرا است و یا خواهد شد.
نزدیک بیست سال است یافتههای باستانی مصادره شدهی موزههای بنیاد را کارشناسی میکنم.
ده دوازده سال پیش هنگامی که میخواستیم قرارداد جدیدی بنویسیم، با آقای حاج احمد بابایی سرپرست خزانهها (که حرفه اصلیاش امروز سرپرستی کاروان زائران به مکه و کربلا و در سالهای پیش دامدار و رمهدار بوده است) گفتم؛ لطفاً در این قرارداد تورم سالانه را هم درنظر بگیرید. نپذیرفت و گفتگوی ما به درازا کشید. سرانجام گفتم؛ ببینید حاج آقا! اینجا که دکان ماستفروشی نیست. نه خدای ناکرده شما ماست فروشید، نه من خریدار ماست. احترام فرهنگی اینجا بسیار بیش از اینها است. من فقط میخواهم آنچه دولت خودش محاسبه کرده و گفته اضافه شود. جوابی داد که خاموش شدم. گفت؛ ای آقا! الان بیست و چند سال است، اینها این اشیایی که شما آنقدر برایشان دل میسوزانید اینجا افتادهاند. اگر پنجاه سال دیگر، سد سال دیگر هم باشند و توی این زیرزمین خاک بخورند هیچطور نمیشود. آب هم از آب تکان نمیخورد. اینها پشت این دیوارها و درهای آهنی خواهند ماند، چه کارشناسی بکنی، چه نکنی! در پاسخ این جواب دندان شکن در دل گفتم، … کسی به فکر گلها نیست و بیآنکه گفتوگو را ادامه دهم زیر قراردادی که جای دستمزد آن خالی بود امضاء کردم. تنها گفتم قلم دست شماست حاج آقا هرچه دلتان میخواهد بنویسید، بنویسید. دو سه روز بعد دیدم پس از آن گفتوگوی بیثمر دستمزد مرا حتی کمتر از قرارداد پیش نوشته است! به حاجی گفتم مهم نیست چون برای من کارشناسی این یافتههای پراکندهی حبس شده و به زنجیر قفسهای آهنی دکسیون بسته شده بسیار ارزشمندتر از این چندرغازی است که شما اضافه کنید.
چهارده سال پیش، اگر همگام کابلی نمیشدم، امروز دیگر از شهر پانزدهم هیچچیز نمانده بود. هیچچیز. آنچه آن روز برای این کاوش اندیشیدم و برای خود تعریف کردم این بود؛ بازنگری و کاوشی دیگر در سه یا چهار درسد برجای مانده از سازهی گستردهی یک شهر ارزندهی عیلامی برای دستیابی به بیشترین آگاهیها از این بسیار ناچیز برجای مانده.
آنچه میخوانید گزارشی است کوتاه از این تلاش. کوششی سخت دشوار با بازدهی کم و اندکی از ویرانههایی که تنها بخشهایی کوچک، پراکنده و از یکدگر جدا شدهای بیش از آن نمانده است. نخستین روزی که کلنگ بهدست خاکهای انباشته شده را برای یافتن یکی دو رج بر خشت یا یک کف دست کف کنار میزدم، دیگر بار به یاد این سرودهی فروغ افتادم؛
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد…
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار،
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است.
بیایید برای یک بار هم که شده باور کنیم که در انتهای تنهایی، باغچه پوسیده و آرام آرام دارد میمیرد… آخر مگر جز ما گروه کوچک باستانشناسان دیگر چه کسی میتواند این پیکر زخم خوردهی از پا افتادهی در آستانهی مرگ را از نیستی برهاند و دور کند؟ چه کسی؟
شوش کاوشهای باستانشناسی در شهر پانزدهم/ انتشارات سهامی انتشار/1393
شوش کاوشهای باستانشناسی در شهر پانزدهم/انتشارات دنیای اقتصاد/ 1394
طراحی پوستر: زهرا پزشکی