گزارش یک مرگ …

دیروز مهرداد مُرد. پسرم. امروز خاکش کردیم…

هفت،هشت دقیقه پیش از آخرین نفسش، من با پیرایه حرف می‌زدم. نگران بود. از لحن صدایش فهمیدم. پرسید؛ مهرداد چطوره؟ گفتم؛ بد نیست، خوبه. فقط یه کم مشکل تنفسی داره… و مکث کردم چون کنار تختش ایستاده بودم و حرف‌هایم را می‌شنید هرچند نمی‌توانست دیگر حرفی بزند. حنجره‌اش از نفس و رمق افتاده بود. پیرایه فهمید دروغ می‌گویم؛ بغض کرده بود. آهسته گفت؛ مبادا از پا بیافتی و… بعد هم خداحافظی کردیم. مطمئن هستم داشت گریه می‌کرد. من رفتم کنار پنجره تا سیگار بکشم. چند بار به دکترش زنگ زدم، جواب نمی‌داد، بعداً فهمیدم می‌دانست مهرداد رو به مرگ است. هنوز سیگارم تمام نشده بود که باز تلفن زنگ زد. روناک بود. او هم حال مهرداد را پرسید. گفتم؛ بد نیست همان‌جورهاست و نگاهش کردم. چشم‌های درشتش رو به سقف بود. بی‌حرکت، ترسیدم. صدایش زدم مهرداد، مهرداد، مهرداد. تکان نمی‌خورد. فریاد زدم؛ روناک مهرداد مًرد و گوشی را رها کردم. آمدم توی حمام. یک لگن سپید کوچک آن‌جا بود. پر آب… همه آبش را خالی کردم روی مهرداد. نه فایده نداشت. هر چی زور توی دستانم بود روی قفسه لاغر سینه‌اش، دنده‌هایش که از زیر پوست بیرون زده بود فشار دادم. نه… نه… مُِرده بود. 
بخشی از یک نوشته‌ی بلند