تنها پرسش یک موزه از هر بیننده: در کدامین نقطه‌ی این جهان پر آشوب ایستاده‌ای؟

هرچند دشوار می‌نماید، اما پرسش این است: اندیشه‌ی یک بازدیدکننده‌ی موزه پس از دیدار آن چیست؟ او در بیرون از ساختمان موزه به چه می‌اندیشد؟ و با خویشتن یا همراهانش چه می گوید؟ پاسخ‌ها می‌تواند چنین باشد:
گروهی -که متاسفانه در ایران بیش‌ترین هستند،- لب به ایراد یا نیشخند می‌پردازند… چقدر سرد بود! چقدر گرم بود! چه هوایی سنگینی داشت، داشتم خفه می‌شدم! چه راهنماهای بی‌توجهی! یعنی چه این کاسه کوزه‌ها را پشت ویترین گذاشته‌اند؟ حیف از این همه پول که هدر می‌رود! این‌جا می‌بایست بیمارستان بود نه موزه! و… و اندیشه‌ها و جملاتی از این دست. این برداشت به چیدمان موزه، محیط بی‌روح و شاید بی‌توجهی راهنمایان و کاستی کار موزه‌داران برمی‌گردد. چه می‌بایست یک بازدید کننده با دست پر و خشنودی از بازتاب اندیشه‌ای نو از در موزه بیرون بیاید. هنرمندان با دیدگاهی دیگر و اندیشه‌ای ژرف‌تر به تک‌تک اشیاء موزه می‌نگرند. برای آنان سردی یا گرمی هوا، بی‌اعتنایی یا توجه راهنمایان اصلا مهم نیست. مثلاً نگارگرها در بند نقش‌اندازی بر سفالینه‌ها و پرده‌های نقاشی، رنگ‌ها و سایه روشن‌ها، کم‌رنگی یا پررنگی خطوط و در تلاش هستند به تفکر سازنده‌ی هنرمند هزاران سال پیش دست یابند. همچنین پیکرتراشان خطاط‌ها، موسیقى‌دانان و نویسندگان و خلاصه گروهی که می‌توان آن‌ها را روشنفکر نامید و این‌ها چه گروه  اندکی درایران هستند! -آنان بارها برای درک و گشودن راز و رمز زیباشناختی و پیامی که با لب بسته مرتب تکرار و تکرار می‌شود بارها و بارها به اشیاء می‌نگرند، نگاهی ژرف. آیا حتی به نزدیک‌ترین مرز این پیام‌ها می‌رسند؟ باید از خودشان پرسید. راهنمایان با این گروه معمولاً مساله دارند! باید آن‌ها را با خواهش با خاموش کردن تک تک چراغ‌ها، نواختن زنگ و گاه با کمی تندی به در خروجی راهنمایی کنند در حالی‌که می‌دانند دوباره باز خواهند گشت و بی‌توجه به آن‌چه در دوروبرشان مى‌گذرد، ساعت‌ها به اشیاء خیره می‌شوند. فلاسفه، سیاست‌مداران و  تاریخ‌نگاران اندیشه‌ای ژرف دارند. فلاسفه در پی هستی  آدمی، بود و نبود، چراها و ردپای اندیشه‌ی انسانی و نگرش آنان به هستی در هزاره‌های دور… سیاست‌مداران به دولت‌ها و قدرت‌هایی که چندگاهی درخشیدند و نابود شدند و یا پایداری کردند و ماندند… نویسندگان به رنج بیکران انسان در این دنیای خاکی و بازرگانان به ثروت و طلاها! و… و چنین است برداشت هر بازدید کننده‌ی موزه بر پایه فرهنگ او. در این راستا نقش یک موزه که روزى سدها بیننده را با هزاران روحیه برداشت و فرهنگ متفاوت پذیرا است چیست؟
از چند دهه‌ی پیش تا امروز هنگامی که در کاوش‌های باستان‌شناسی یک شیء ارزنده را از زیر خاک‌ها بیرون می‌آوردم، چندان شادمان می‌شدم که بی‌اختیار زیر لب می‌گفتم؛ موزه‌ای است! باید در ویترین گذاشت، من پیدا کردم!… اما نقش  یک موزه تنها به نمایش گذاشتن اشیاء یگانه و یا موزه‌ای است؟ بازگوی تاریخ است؟ پژوهشکده‌ای است که برای جویندگان هنر یا دست‌مایه‌ای برای نویسندگان و فلاسفه؟ یا جایی برای ساعتی وقت گذرانی و شادی؟! به عنوان یک باستان‌شناس هنگامی که به یک شیء ارزنده نگاه می کنم، می گویم؛ چه هنرمندانه! چه جهش و حرکتی ! چه روح سرکش و دستان توانمندی آن‌را ساخته! چه تفکری! خدا! خدا! گاهی -نمى‌دانم چرا- افسوس و افسوس و آهی از ته دل! اما نقش یک موزه و اندیشه‌ى یک بازدید کننده -حتی اگر باستان‌شناس باشد،- همین چند جمله است؟ همین و همین؟ همین و بس؟
بی‌هیچ گمان این برداشت تنها نگاهی است گذرا از دریچه‌ای کوچک به سوی اقیانوسی گسترده و بی کران. آن‌چه بیش از هر چیز دیگر یک «موزه» بالبانی بسته اما با فریادى بلند تکرار می‌کند؛  شیوه‌ی زندگی آدمی است. در حقیقت یک موزه فریاد می‌کشد؛ ای انسان! چگونه زندگی کن! شیوه‌ی زندگی تو این است!… اما کدامین بازدیدکننده این فریاد بلند ولی خاموش را می‌شنود؟ بیایید نگاهی گذرا به زندگی بشر از غارنشینی تا امروز بیندازیم؛آن‌چه بیش ازهمه بارز و گویا است «جنگ» است. جنگ، جنگ، جنگ! تقریباً تمامی زندگی آدمی در جنگ گذشته است؛… جنگ بشر غارنشین با جانوران برای خوراک و غذا جنگ برای دست‌یابی به زمین‌های پربرکت و گسترش سرزمین، جنگ برای تثبیت قدرت، جنگ برای دست‌یابی به ثروت، به زنان به مردان، به بردگان، جنگ برای برتری نژادی، جنگ برای سروری و حکومت بردنیا، جنگ برای… اگر همه‌ی زندگی آدمی را بر این خاک -که جز آن چیزی ندارد- از آغاز تا همین لحظه که -ده‌ها جنگ خونین هم اکنون در گذر است- در بیست و چهار ساعت بگنجانیم، تنها پنج یا شش دقیقه‌ی آن  با آرامش سپری شده است و بقیه‌ی آن به کشتارهای خونین، نبردهای وحشیان ، گونه‌های کشتار که تنها از اندیشه‌ی آدمی می‌گذرد و بس. خود به وجود آورده و ابداع کرده که هیچ موجود زنده‌ی دیگری توانایی ابداع آن را ندارد! از این‌روى است که داریوش شاه در همه‌ی سنگ‌نبشته‌های خود پس از ستایش خدای یگانه و بزرگ «اهورا مزدا» برای آفریدن آسمان، زمین و آدمی خواستار شادی است، شادی برای انسان، چه بر این باور درست است که با جنگ شادی رخت برمی‌بندد و غم و رنج جای گزین آن می‌گردد. جنگ یعنی دردی بزرگ، درد مرگ آنان که بسیار دوستشان داریم. درد آوراگی و بی سر پناهی، درد اشک چشم کودکان یتیم و… و هزاران درد دیگر که اشک کم‌ترین درمان آن است.

موزه و مفهوم جنگ
بی‌گمان یکی از بلندترین فریادهای موزه بازگوی این چهره‌ی زشت است. بازدید کننده‌اى که کمی ژرف نگر باشد، چون به اشیاء موزه می‌نگرد، در حقیقت به تاریخ و گذشته‌ى زندگی خویش نگاه می‌کند، به سرزمین و مردم خویش چشم می‌دوزد، به سرزمین و مردمی که همه چیز او از آن است مردمی که رنج چه جنگ‌های وحشیانه‌ای کشیده‌اند، چه ستم‌ها دیده‌اند چه بدبختی‌ها و در به دری‌ها دیده و چه اشک‌ها ریخته‌اند و امروز همچنان با همه‌ی این تلخی‌ها در پهنه‌ی گیتی ماندگارند و شاید در نهایت از خویشتن خویش می‌پرسد، سرانجام جنگ چیست؟
جنگ چون سکه است. یک روی آن نابودی، مرگ و ویرانی است و روی دیگر بی‌شک صلح است. در آخرین جنگ سرزمین ما، ایران با عراق، یعنی دو کشور همسایه، هم کیش، دو سرزمین با ریشه و پیوندهای کهن تاریخی، دو سرزمین که پیشرو تمدن و فرهنگ بشری بوده‌اند و بیش‌ترین و شایسته‌ترین سهم را در این جهش دارند، پس از ویرانی، خونریزی و آوارگی برای مردم هر دو سرزمین -کم‌وبیش،- سرانجام با قطع‌نامه‌ی سازمان ملل، صلح را پذیرا شدند، یعنی سوی زیبای سکه‌ی جنگ، چند هزاره‌ی پیش مردمان همین دو سرزمین، عیلامی‌ها در ایران و آشوری‌ها در عراق بارها و بارها رو در روی هم به ستیز، نبرد و کشتار پرداختند. آشوری‌ها مردمى هنردوست بودند باهوش و با ذوق، پس از هر جنگ هنرمندان را گرد می‌آورند و از هنرشان سود می‌جستند. هنوز هیچ سنگ‌نگاری نتوانسته است شاهکاری چون «شیر مجروح» آشوری بیافریند. آنان در سواری یکه‌تاز بودند، چرخ را اختراع کردند و… ولی پشت گرمی ماندگاریشان تنها به جنگ و غارت ثروت همسایگان بود. عیلامیان پیشینه‌ای دیرپاتر از آشوری‌ها داشتند، هنرمند، معمار و اندیشمند بودند. آیا تاکنون کسی را شناخته‌اید که در برابر شکوه خیره کننده‌ی «چغازنبیل» سرکرنش  فرو نیاورد و ستایش نکند؟ سرانجام جنگ‌های هر از چندگاه این دو ملت، نابودی و نیستی هر دو بود. آشوری‌ها چندان از صفحه‌ی روزگار محو شدند که گویی هرگز نبودند و عیلامیان آن‌گونه از یاد رفتند که در تورات (سفر پیدایش-باب چهاردهم) نامی از آن‌ها آمد و اگر کاوش‌های باستان‌شناختی یک دو سده‌ی پیش نبود، هرگز تاریخ بشریت آن‌ها را نمی‌شناخت.
آیا یک موزه جز زیباشناختی و هنر پرداختی فریاد نمی‌کشد؛  خودت را بشناس! ببین کجا ایستاده‌ای! در گذشته چه بوده‌ای و امروز چه هستی و در کجای این پهنه‌ی خاک نفس می‌کشی! آیا یک موزه فریاد نمی‌کشد که دوستی والاترین آرمان زندگی بشر است، انسان باش و دیگری که چون خود توست نکش! آیا فریاد نمی‌کشد که پایان هر جنگ نابودی، نیستی و مرگ ملت‌ها است! اما کدام‌یک از کشورهاى توانمند دنیای امروز که مخرب‌ترین و بیش‌ترین وسایل کشتار جمعی را در اختیار دارند به این فریاد خاموش گوش می‌دهند؟ حتی آنان که پژواک کوتاهی از این فریاد بلند را شنیده‌اند، هرگز نخواسته‌اند این باور را بپذیرند و به کار گیرند.

جنگاوری که ندای موزه را شنید و بی‌اعتنا گذشت!
هنگامی که «یکسون»  از خرابه‌های باستانی یونان بازدید می‌کرد. او ثانیه‌هایی چند با نگاهی ژرف به خرابه‌های آتن چشم دوخت. خبرنگاری از او پرسید. آقای رییس جمهور به چه می اندیشی؟  او در جواب سخنی گفت بسیار قابل تامل:«… در اندیشه من سرنوشت چند سده‌ی دیگر امریکا نیز چنین است،… ویرانه و خرابه‌هایی چند…» و به سرعت آن‌جا را ترک کرد. اما با همه‌ی این نگرش -که از آن گریخت،- در زمان ریاست جمهوری او بیش‌ترین وسایل کشتار جمعی ساخته و به کار گرفته شد.
بی‌گناهانى بسیار بر خاک افتادند و این تنها از این‌روی بود که آمریکا به آزمایش سلاح‌های خود بپردازد و نواقص و کاستی‌های آن‌ها را رفع کند. حتی خرابه‌های آتن که ای
ن‌گونه او را تحت تاثیر قرار داده بود هرگز نتوانست آن فریاد بلند خود را در گوش او شنوا کند. چه شیوا گفته است هگل که «تاریخ تنها این را به ما می آموزد که کسی چیزی از آن نیاموخت!» آیا خرابه‌های روم، ایران، یونان، مصر و ده‌ها کشور باستانی دیگر که روزگاری از توانمندترین کشورهای دنیا بودند، فراروی کشورهای توانمند امروز نیست و نمی‌دانند سرانجام چند سده جنگ‌های ایران و و روم هر دو امپراتوری توانمند آن روزگار را از پا انداخت و این کم‌ترین تاوان یک جنگ است؟ امروز بیش از نیم سده از بمب باران اتمی هیروشیما و ناکازاکی گذشته است، این دو شهر آباد شده‌اند و پیوند دو دشمن دیروز روز به روز بهتر و دوستانه‌تر می‌شود. اما هنوز بر صفحات تاریخ ژاپن خون این کشتار ددمنشانه برجای است و این لکه‌ی ننگ آدمی در آخرین هزاره و سیاه‌ترین برگ تاریخ آمریکا است.

ایرانیان باستان با همه‌ی توانمندی دوست‌دار انسانیت بودند و به هستی و ارزش زندگی آدمی احترام می‌گذاشتند. حتی هنگامی که می‌خواستند یونانی‌ها را از کشور خود بیرون کنند. جز جنگ‌های پراکنده و ناگریز خود را دوست‌دار یونانی‌ها و فرهنگ آنان خواندند و بر سکه زدند، خدایانشان را احترام گذاشتند و دختران و پسران این دو سرزمین متمدن پیوند زندگی بستند و… اما هنوز هر ایرانی هنگامی که به خرابه‌های تخت‌جمشید می‌نگرد قلبش فشرده و روحش آزرده می گردد.
مرگ بزرگ‌ترین امپراتوری دنیا، ستون‌های چند تکه شده سقف‌های فروافتاده و نقش‌هایی که دیگر در آستانه نابودی هستند اما هنوز سنگ‌نبشته‌ی داریوش شاه جای به جای برجای است:«… و شادی را برای انسان آفرید! …» شادی موهبتی خدادادی چون آسمان، چون زمین، چون هستی آدمی…

آخرین نگاه
یک نگاه دیگر به موزه بیندازیم! موزه چیست؟ موزه کارنامه‌ی گویا و زنده‌ی یک ملت، یک قوم، یک سرزمین است. چه بودیم؟ چه کردیم؟ امروز در کدامین نقطه و کجای این دنیای خاکی ایستاده‌ایم؟ جایگاه امروز ما کجاست؟ و… و چه کنیم که پایدار بمانیم؟ پاسخ این‌ها و پاسخ ده‌ها پرسشی که به ذهن ما نرسیده در تک‌تک همین اشیاء است که در موزه چیده شده‌اند. خاموش ولی گویا.
تنها لختی اندیشیدن، نگرشی همه سویه به اشیایی در زیر یک سقف که هزاران هزار کیلومتر از نخستین مکان و هزاران سال از زمان خود جدا و دورافتاده‌اند راه‌گشای ما هستند. در دیدار موزه، برای بیننده‌ای ژرف‌نگر ده‌ها پرسش مطرح می‌شود که موزه پاسخی درست به آن‌ها می‌دهد. اما موزه از هر بیننده تنها یک پرسش دارد و بس و آن این که آیا می‌دانی در کدامین نقطه‌ی این جهان پر آشوب، این دنیای خاکی ایستاده‌ای؟ و آیا می‌توانی هم‌چنان استوار، ثابت و توانا بایستی؟
بیایید یک بار دیگر با نگاهی جست‌وجوگرانه به دیدار نزدیک‌ترین موزه‌ی محل خود برویم. بی‌شک او به ما خواهد گفت که چگونه زندگی کن!