نگاهی به مهم‌ترین کاوش‌های اسماعیل یغمایی

خاک‌باز
کلنگ را برداشت بالا برد، فرود آورد. گرد و خاک، مه شد. جلوی چشمش تیره و تار. همه شواهد، یافته‌ها و اطلاعات نشان ‏می‌داد تاریخ اینجا رازی دارد. درست در همین نقطه. اما واقعیت، تلخ بود. زهر بود. اینجا، هیچ چیز نبود؛ جز سکوت در ‏پهنه گسترده کوه‌های شهرری. کارگاه باستان‌شناسی در تب و تاب رفتن بود. داده‌ها جمع‌آوری شده بود. فردا آفتاب نزده ‏باید اداره باستان‌شناسی بودند. اما او ادامه داد. باید ادامه می‌داد‌. پای یک راز به میان بود، قمار روی یک حس، یک حس ‏عجیب درونی. دوباره کلنگ زد. خالی بود. غبار. یک بار دیگر کلنگ کوچک فرود آمد. دوباره غبار و حجمی خالی. مثل ‏اتاق‌های جن‌زده تو در تو. مثل خواب‌هایی که می‌دید. خواب‌هایی که همه اتاق‌های تو در تو به هم باز می‌شدند اما پر از ‏هیچ بودند. دوباره شکافت. امید حرفی بیهوده بود اما دست‌ها راه خودشان را می‌رفتند. این دست‌ها که خود قصه‌اند؛ ‏جریان جاری زندگی. پس دوباره بالا رفتند، این بار وقتی پایین آمدند. چشم‌هایش سوخت و اشک‌هایش ریخت روی غبار ‏صورتش. موها از پشت مه غبارها پیدا شدند. در حجم خالی سردابی کوچک و سرد. موهای بریده. موهای بریده شده یک ‏زن. کشف موهای بریده شده در حفاری‌های ری در‌سال ۱۳۵۵، نه آغاز کار اسماعیل یغمایی، باستان‌شناس بود و نه پایان ‏آن اما برایش نو شدن یک عشق دوباره به خاک بود. ایمان به دست‌ها. می‌گویند؛ او باستان‌شناس کلنگ طلایی است. ‏می‌گویند؛ وقتی حفاری می‌کند، مار هم که پایش بپیچد، چنان غرق کار است که نمی‌فهمد.‏

مارها می‌پیچند، کتیبه نفرین می‌کند
تپه‌های قلایچی بوکان، پر از مار بود. مارهایی با زهری در نیش‌هایشان اما وقت تنگ بود، جنگ بود. گروهک‌های تندرو به ‏مبارزه با اسلحه برخاسته بودند. کموله‌ها از یک‌ طرف حمله می‌کردند، دموکرات‌‌ها از طرف دیگر. برادرکشی پشت ‏برادرکشی. یغمایی می‌گوید؛ مار چه بود! خون‌ می‌بارید از آسمان، از دست‌ها، از چشم‌ها. ‏
او اما نباید برمی‌گشت، باید حفاری می‌کرد. ماننا‌ها از قعر تاریخ فریاد می‌زدند. آجرهایی با لعاب‌دار فیروزه‌ای با طرح‌هایی ‏بازمانده از انسان‌های کهن مانده بودند، زیر خروارها خاک. قصه‌ها در سینه‌هایشان حبس شده بود. باید حرف می‌زدند. اگر ‏حرف نمی‌زدند، می‌مردند. می‌پوسیدند. فنا می‌شدند. از همه بدتر کتیبه‌ای بود که او به اجبار باید از زیر خاک بیرون ‏می‌کشید. کتیبه خون. کتیبه خدایان باستان. کتیبه نفرین‌شده. کتیبه بیرون آمد اما نفرین دامن همه کسانی که در بیرون ‏آمدنش نقش داشتند، را گرفت. یکی فرزندش را از دست داد، دیگری مغازه‌اش آتش گرفت و یغمایی به زندان افتاد و بعد ‏از آن کاوش عجیب فهمید که زنش، پرنیانش، بیمار است. بیماری که به جان مهردادش هم افتاد. چه کسی باز به این ‏خاک وفادار می‌ماند؟ چه‌ کسی باز به دل کوه و کمر می‌زند؟

مسافران منتظر قطار بودند
اسماعیل یغمایی، چنین کرد؛ باز راهی کوه و بیابان شد.‌سال ۱۳۷۴ به حصار دامغان رفت. به محوطه‌ای ۷هزارساله. یکی ‏از بزرگترین و مهم‌ترین محوطه‌های تمدنی ایران. همان‌جا بود که اسکلت‌مادر مرده‌ای را پیدا کرد که بچه‌ای در شکمش ‏مرده بود. مهرداد بیمار هم همراهش بود. هر دو اشک ریختند. آن‌قدر که نمی‌دانستند زمان نامرد‌تر از آن است که یک روز ‏آنها را از هم جدا می‌کند. مادر را از فرزند. فرزند را از پدر. در همین دوران «ارد عطارپور»، از نخستین فیلمسازان ‏میراث‌فرهنگی از تمام این لحظه‌ها تصویر گرفت. تصاویری که در فیلم «پرنیان» ابدی شد. پژوهشکده میراث‌فرهنگی مجوز ‏داد که قطار دامغان از روی تاریخ عبور کند. یغمایی ایستاد. مردم دامغان ایستادند اما فایده نداشت. اعتراض‌های یغمایی ‏برای رد نشدن قطار از این محوطه تاریخی نه فقط به نتیجه نرسید بلکه منجر به اخراجش از سازمان میراث‌فرهنگی شد. ‏سوت تمام قطارها به صدا در آمده بود. مسافران منتظر بودند. اسماعیل و مهردادش، با هم روی محوطه تاریخی نشستند و ‏به غروب کند و کش‌دار آن روز خورشید خیره شدند. چه در انتظارشان بود؟

آب‌های خلیج‌فارس و خاک‌های بردک‌سیاه ‏
‏ آنها هنوز نمی‌دانستند، دوباره قرار است به میان آب‌های خلیج‌فارس فرستاده شوند. به قشم بروند. آب‌ و هوای قشم گرم ‏است. پرنیان، بیمار است. قشم، امکانات ندارد. خانه‌ها کولر ندارند. بیمارستانی نیست.‌سال ۱۳۷۸ است. پرنیان توان ندارد. ‏بیست روز پس از بازگشت از حفاری قلعه پرتغالی‌های قشم می‌میرد. پرنیان مسافر زندگی بود که باید خداحافظی می‌کرد. ‏پرنیان سوار قطاری به مقصدی نامعلوم شد. دو رفیق، دوباره با هم کنار جاده نشستند و به رفتن پرنیان خیره شدند. آرام و ‏نرم رفت. اما آنها قوی‌تر از سرنوشت بودند. یغمایی از پای ننشست. عزاداری کرد اما از پای ننشست. دوباره درخواست ‏حفاری داد و تأکید کرد؛ هیچ نمی‌خواهد. به سازمان برنمی‌گردد. فقط حفاری برود. او نمی‌توانست دل از خاک بکند. این ‏اجحاف نبود؟ ستم روزگار نبود؟ او خاک‌باز بود. سرانجام موافقت شد، رضایت مسئولان پژوهشکده را جلب کند و راهی ‏جنوب شود و یک بار دیگر دل به خاک بسپارد. اسماعیل با مهرداد به برازجان رسیدند و آنجا بود که برای نخستین بار ‏باستان‌شناسی، محوطه‌ای تاریخی را در دل نخلستان‌ها کشف کرد. پیش از آن همه کاوش‌ها یا اتفاقی بودند یا ‏بیل‌مکانیکی‌ها محوطه‌های تاریخی را کشف کرده بودند. اسماعیل یغمایی، فرضیه خاستگاه هخامنشیان را تغییر داد و به ‏یافته‌های جدیدی در این محوطه تاریخی رسید و جامعه باستان‌شناسی دنیا را متعجب کرد. او در همان دوره به نجات ‏‏«سنگ‌سیاه» شتافت و با محلی‌ها تلاش کرد، سنگ‌های درهم شکسته را سامان دهد که از سازمان پیام آمد: «متوقف ‏شوید.» ‌سال ۱۳۸۳ بود. دیگر هیچ‌گاه به‌رغم درخواست‌های مکرر، او را هیچ‌گاه به برازجان نفرستادند. او را از کاوش در ‏این محوطه محروم کردند. همان سال‌های سخت هم بود که مهرداد رفت. اسماعیل؟ اسماعیل چه شد؟ اسماعیل، به سراغ ‏کشف راه شاهی رفت. اسماعیل، اتاق‌های خالی را خواب دید. مهرداد را خواب دید و زندگی کرد. با شمع‌هایی که برای ‏رفیقش، مهردادش روشن کرد تا تاریکی را نابود کند. اسماعیل ادامه داد تا بی‌شمار حفاری را که رفته است، بنویسد. ‏اسماعیل ماند تا روایت کند؛  از کاوش‌هایش، خاطراتش، شعرهایش، حفاری‌هایش. ‏

کزارش‌گر: فاطمه علی‌اصغر

روزنامه شهروند شماره 1936 27 اسفند 1398