مرگ کوچه …

هنگامی که کوچه که گذرگاه پرشور مردمان است، می‌میرد، یعنی فاجعه‌ای در راه است که شعر زنگ خطر آن را به صدا در می‌آورد.
چرا که مرگ کوچه یعنی مرگ پیمان‌های عاشقانه، پایان دیدارهای شورمندانه و ختم بازی‌های کودکانه.
«مرگ کوچه»  یکی دیگر از کارهای تقطیع‌وار اسماعیل  یغمایی است که از بند اول به دور آغاز گاه تک بُعدی خود می‌پیچد و به پایانی مخروطی و فراگیر می‌رسد. راوی در این شعر در وزنی کوتاه  لحظه‌های گذرا و پرشتاب زندگی را وادار به ایست کرده، تا از آنها پیکره‌ای بریزد که  حقیقتی تلخ را بر دوش گرفته‌اند.
در این شعر، کوچه دیگر آن کوچه‌ای نیست که قرار و مدارهای عاشقانه را شاهد است چرا که لَخت و سرد در کفن برف پیچیده شده  و ردپای لاستیک ماشینی بر بدنه‌اش نوار سیاه عزا کشیده است و تنها مرثیه خوانش -تکدرخت پیر خشکیده-  بر این بدن خاموش نوحه خوانی می‌کند.
تصاویر شاخه‌ی خشک درخت که چون دست نوحه‌خوان به دعا برداشته شده و در زوزه‌های باد در یقین مرگ نفس می‌کشد، از بخش‌های تأثیرگذار شعر هستند. حضور سورئالیستی کلاغ  و فال‌زنی ِ بدشگون او  که «مرگ کوچه» را بر مرگ راوی نوعی منطبق می‌کند، شعر را به سمت هوشیاری هُل می‌دهد. کلاغی که گوشزد می‌کند که سرنوشت او و کوچه‌ی مُرده یکسان است. کوچه همزاد اوست و آن نیمه‌ی دیگر است که مانند پشت و روی دست از هم جدایی ناپذیرند: «-همزاد توست این،/کوچه که مرده است/آن نیمه‌ی دگر، /چون پشت و روی دست» …
و با شوم صفتی به او مژده می‌دهد که با آب دهان خویش غسلش خواهد داد و پرهای سیاهش را به جای کفن بر او خواهد پوشاند:  بال سیاه را/می‌پوشمت به تن/کافور غسل تو،/ آب دهان من …
اما شعر به این تصاویر دل نمی‌بندد بلکه از آنها عبور می‌کند و در این هرج و مرج غم انگیز، حقیقتی برهنه را بر صحنه می‌آورد و به نمایش می‌گذارد. حقیقت مرگ انسان امروز را  که به انگاره‌ی زیستن مدت‌هاست  که در سیاه چال زندگی مرده است: -«… بس کن کلاغ پیر/ای بد شگونه فال/ عمری است مرده‌ام/ در این سیاه چال … »
و اینک شعر را با هم زمزمه می‌کنیم که خود گویاترین است:
واکاوی شعر: پیرایه یغمایی

پیچیده در کفن
کوچه چو مرده‌ای
لَخت و سفید و سرد
چون جان سپرده‌ای

رد سیاه چرخ
سرتاسر کفن
روبان تیره‌ای
بر روی مرده تن

آن تک درخت خشک
کز پشت گشته تا،
با دست یخ زده
خواند بر او دعا

یک سر سپیدپوش
از شاخ سر به پا
خشکیده روی چشم
قندیل اشک‌ها

در زوزه‌های باد
بی‌هیچ شاخ و برگ
خالی ز هر نفس
در این یقین مرگ

در دور یک کلاغ
کز کرده زیر برف
با قار قار خود
گوید هزار حرف:

– همزاد توست این،
کوچه که مرده است
آن نیمه‌ی دگر،
چون پشت و روی دست

مردی چه بی صدا
اشکی نریخت کس
دنبال لاشه‌ات
وز وز  کنان مگس

حتی درخت پیر
بر تو دعا نخواند
یک رد چرخ هم
بر لاشه‌ات نماند

بال سیاه را
می‌پوشمت به تن
کافور غسل تو،
آب دهان من

با پنجه نقش مرگ
انداخت روی برف
منقار بسته سخت
دارد هزار حرف

خیره به یکدگر
چشمش چو چشم بوم
بد شد دلم از این
پیک سیاه شوم

دستم ز هول مرگ
قلاب پنجره
فریاد من شکست
در بیخ حنجره

-« … بس کن کلاغ پیر
ای بد شگونه فال
عمری است مرده‌ام
در این سیاه چال… »