خاک باز از آتش نهراسید!

و ما همچنان دوره می‌کنیم شب را
روز را، هنوز را
احمدشاملو

«دل توی دلم نبود، اگر دکتر نگهبان اسم مرا خط می‌زد، باید سی سال توی حفاظت آثار باستانی همان میرزا بنویس باشم. دستی به سر و ریختم کشیدم و راه افتادم.» ما هم همراه نویسنده این سطور از کتاب «نقاط‌امن» می‌شویم و با هم راه می‌افتیم تا در دل تاریخ سفر کنیم.
به سال 1346 می‌رسیم. اسماعیل یغمایی وارد مرحله مهمی از زندگی کاری‌اش شده، او اکنون دانش‌آموخته باستان‌شناسی است و وارد رویای کودکی‌اش شده: «تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و خاک. مشتی برداشتم و نگاه کردم. دانه‌های ریز خاک و ریگ هنوز گرم بودند. من که تا آن روز نه مسافرت رفته بودم و نه جایی را دیده بودم، هر طرف که نگاه می‌کردم، به اندازه‌ی ستاره‌های خدا توی این بیابان تا دور دورها خاک بود و ریگ. مثل یک پرنده‌ی از قفس رها شده می‌دویدم خاک‌های نرم را مشت می‌کردم و می‌گذاشتم آرام آرام از لای انگشت‌هایم بریزد.»
همان زمان، ایران داشت وارد بخش مهمی از تاریخش می‌شد. 10 سال از لغو امتیاز انحصار باستان‌شناسی فرانسوی‌ها در زمان رضاشاه گذشته بود. نقطه پایانی بر سالیان دراز غارت دیولافواها. باستان‌شناس فرانسوی که در کتاب خاطراتش درباره کاخ آپادانای شوش نوشت: «دیروز گاو سنگی بزرگی را که در روزهای اخیر پیدا شده ‌است با تاسف تماشا می‌کردم، در حدود دوازده هزار کیلو وزن دارد! تکان دادن چنین توده عظیمی غیرممکن است. بالاخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم، پتکی بدست گرفتم و به‌ جان حیوان سنگی افتادم. ضرباتی وحشیانه به ‌او زدم. سرستون در نتیجه ضربات پتک مثل میوه رسیده از هم شکافت…»
سرانجام دست فرانسوی‌ها کوتاه شد و کم‌کم نسلی جدیدی از باستان‌شناسان با حضور عزت‌الله نگهبان در ایران شکل گرفت. نسلی که قرار بود هویت ایرانیان را از زیر انبوهی از خاک بیرون بکشد. ما عقب افتاده بودیم. از تاریخ فقط نام پادشاهان را یدک می‌کشیدیم و از پادشاهان فقط ویرانه‌هایی برایمان مانده بود. ما به پشیزی تاریخ‌مان را باخته بودیم.
«یکی دو ماهی پس از اولین کلنگ‌زدن‌هایم با سرافراز و صراف دوباره رفتم بیابان. چهار ماه تمام، کرمانشاه و کردستان را که کمتر باستان‌شناسی آن‌جا پا گذاشته بود، شناسایی کردیم و بعد از آن با توزی رفتم حفاری شهر سوخته، اولین تجربه حفاری با خارجی‌ها. نخستین بار بود که سیستان‌وبلوچستان را می‌دیدیم، گسترده با آثار باستانی بسیار و ناشناخته. با استخدام چند باستان‌شناس جوان فکر می‌کردم که دیگر با دکتر نگهبان حفاری نمی‌روم. اما اوایل زمستان همان سال وقتی که برای فوق‌لیسانس انتخاب واحد کرده بودم و داشتم برمی‌گشتم، دم در دانشگاه دکتر نگهبان با ماشین شورولت سفید رنگش کنارم ایستاد و گفت: سوار شو!»
ما با آن‌ها سوار شورولت می‌شویم که سرانجام ما را به محوطه باستانی هفت‌تپه خوزستان می‌رساند. یکی از مهم‌ترین سایت‌های آموزش باستا‌ن‌شناسی. بسیاری از باستان‌شناسان ایران در آن نخستین کلنگ‌های آموزشی خود را زدند. اسماعیل یغمایی هم کاوش را از آن‌جا آغاز کرد. این آغاز سالیان دراز کاوش و حفاری در محوطه‌های باستانی در گوشه گوشه ایران است، در بردک‌سیاه، سنگ‌سیاه، قلایچی، حصار، ارجان، قشم و….
به سال 1351 می‌رسیم. فیروز باقرزاده، مرکز باستان‌شناسی ایران را راه می‌اندازند، آغاز دوران طلایی باستان‌شناسی ایران. این دوران اما با پایان دهه 50 و آغاز انقلاب‌اسلامی و بالا گرفتن نگاه افراط‌گرایی تخریب‌گرایانه به باستان‌شناسی و تاریخ به آخر رسید.
«از سیاه‌ترین روزها، روزی بود که دکتر نگهبان پس از سال‌ها به ایران آمد.» این آخرین روزی بود که اسماعیل یغمایی دکتر نگهبان را می‌بینید. هفت‌تپه قربانی جنگ شده است. «اتاق‌هایش بوی خیلی بدی می‌داد که بهتر است نگویم و روی دیوارهایش ردی بود از لکه‌های خون. توی یک دست‌شویی کوچک هفتاد هشتاد تا پوتین را روی هم انداخته بودند که تا درش را باز کردیم بوی لاش و گندشان همه‌جا را پر کرد. انگشت پای سربازاران توی آن گندیده و فاسد شده بود.»
زمانه سختی بود. بسیاری از هم‌نسلان یغمایی از ایران رفتند. اسماعیل اما ایران ماند و وفادارانه به خاکی که در آن ریشه داشت، کلنگ زد. او و آن‌ دوستانی که مانده بودند، چراغ باستان‌شناسی ایران را به رغم سختی‌ها و دشواری‌های بسیار روشن نگه داشتند تا آتش برخاسته از افراط‌گرایی انقلابی فروکش کند.
نقطه اوج زندگی یغمایی اما سال 1373 اتفاق می‌افتد. او باید از آتش عبور کند. صدای سوت قطار تهران مشهد خواب گورستان 6 هزار ساله حصار را آشفته کرده است. یغمایی عملیات نجات‌بخشی را آغاز می‌کند و به یافته‌های تکان‌دهنده‌ای در تاریخ می‌رسد. او اسکلت مادری را پیدا می‌کند که کودکی در رحمش مرده است؛ یافته‌ای منحصربه‌فرد.
اما قطار دارد شتابان می‌آید. یغمایی طغیان می‌کند. او مخالف عبور قطار از محوطه تاریخی است. او برآمده از نسلی است که هویت مفهومی والاتر از نان شب دارد. پژوهشگاه میراث فرهنگی اما مجوز را صادر و تنها مخالف این مجوز را از پژوهشگاه اخراج می‌کنند.
حالا بعد از 27 سال از آن روزها برای ما مفهوم ایستادن برای هویت معنایی متفاوت دارد. این روزها مردم علاقمند به میراث‌فرهنگی و تاریخ هستند و دقیقا این لحظه‌های پایانی سفر کوتاه ما در تاریخ است؛ به وقت شهریور. ماه تولد آقای باستان‌شناس. او که هنوز بر سر پیمان با خاک است: «آن روز که نخستین کلنگ را بر خاک زدم، یقین داشتم که هرگز آن را از دست نخواهم داد. این کلنگی است که هنوز در این سن و سال با پاهای ناتوان و چشم‌های کم سو از دست من نیفتاده و نخواهد افتاد.» و ما با او دوره می‌کنیم شب را، روز را، هنوز باستان‌شناسی را.

روزنامه‌ی پیام ما، سال شانزدهم، شماره پیاپی 2109، یکشنبه 28 شهریور 1400

فاطمه علی اصغر