کار، کار انگلیساس!

نگاهی به کتاب «وقتی که بچه بودم…»  نوشته‌ی اسماعیل یغمایی
کار،کارِ انگلیساس!
احمدرضا حجارزاده

اسماعیل یغمایی به عنوان یکی از باستان‌شناسان پیشکسوت ایران، شهره‌ی عام و خاص است. او که خود را متولد سال ۱۳۲۰ و بچه‌ی خیابان ژاله، چهارراه آب‌سردارِ تهران می‌داند، رگ و ریشه‌ای از روستای «خور» (اتوابع استان اصفهان) دارد. یغمایی دارای مدرک کارشناسی ارشد از دانشکده‌ باستان‌شناسی و هنر تهران است اما پس از اخذ مدرک کارشناسی و مدت‌ها سرگردانی، وقتی لوله‌کش اداره باستان‌شناسی فوت می‌کند، با سفارش زنده‌یاد دکتر نگهبان ردیف حقوقش را به او می‌دهند و این‌گونه از سال ۴۶ کلنگ به‌دست راهی بیابان‌ها می‌شود. از اردیبهشت ۴۶ در جایگاه کارشناس باستان‌شناسی اداره‌کل باستان‌شناسی و فرهنگ عامه وزارت فرهنگ و هنر به استخدام روزمزد درآمد و ۱۱ بهمن ۷۴ از سازمان میراث‌فرهنگی بازنشسته شد. یغمایی علاوه بر کتاب‌های فراوانی که در حوزه‌ی تخصصی خود نوشته، از چند سال پیش به این سو، نگارش خاطره‌های زندگی شخصی‌اش را آغاز کرده است. نخست با چاپ کتاب «گیسوان هزارساله؛گوشه‌هایی از خاطرات یک باستان‌شناس» و اکنون با کتاب «وقتی که بچه بودم…» در قالب خاطرات کودکی و نوجوانی خود. این کتاب ارزش‌مند و ماندگار در ۱۴۸ صفحه توسط نشر «دادکین» با مدیریت فاطمه علی‌اصغر به چاپ رسیده است.
«وقتی که بچه بودم…» بی‌تعارف و اغراق، اثری ماندگار و فوق‌العاده است که می‌تواند علاقه‌مندان به تاریخ اجتماعی، فرهنگی و البته سیاسی ایرانِ پیش از انقلاب را شیفته‌ی خود بکند. گرچه در ظاهر قرار است مروری بر خاطره‌های کودکی نویسنده داشته باشیم، ولی از خلال این خاطره‌بازی‌ها، به مهم‌ترین رویدادهای تاریخی دهه‌ی سی ایران می‌رسیم؛ به روزهای سخت دکتر مصدق در زندان، اعتراض‌های مردمی به فقدان نان در دوران حکیم‌الملک، زندگی گوشه‌گیرانه‌ی ملک‌الشعرای بهار و روزهای پرشکوه نشر امیرکبیر با مدیریت زنده‌یاد عبدالرحیم جعفری. یغمایی در کتاب خود، روایتی صادقانه‌ و صمیمان از مردانی مانند صادق هدایت و اولین و آخرین دیدارش با این نویسنده‌ی مشهور دارد:«بی‌آن‌که بخواهم، توانستم ببینم استاد بهار را که برای کبوترهایش دانه می‌ریخت، دکتر مصدق را که سرم داد می‌زند: بچه برو کنار، برو گم‌شو! و کف دست‌های زرد و بی‌روح صادق هدایت را با آن خط‌های صاف، و از ترس این‌که باغبان حکیم‌الملک مرا به کلانتری نبرد، ساعت‌ها یک گوشه قایم شدم».
نویسنده با قلمی شیوا و شیرین به وصف ویژگی‌های رفتاری و گفتاری تک‌تک اعضای خانواده‌اش می‌پردازد تا به شناختی درست و دقیق برسیم از محیطی که در آن رشد کرده است. او از شور و شیطنت‌های کودکی‌اش می‌گوید و از هم‌راهی با پدرش ـ زنده‌یاد حبیب یغمایی، پژوهش‌گر ادبی، روزنامه‌نگار، شاعر ایرانی و مدیرمسوول و سردبیر نشریه‌ی یغما ـ که اسماعیل کوچک را با خود به محل کار و ملاقات بزرگان می‌برده تا خانواده از بازی‌گوشی‌های او در امان باشد اما اسماعیل عاشق این همراهی‌ها با پدر بود، چون تنها در این صورت از اخبار داغ و روز مملکت مطلع و اتوبوس و درشکه و ماشین سوار می‌شد. از طرفی، تجربه‌ی برخورد با چهره‌های شاخص فرهنگی و سیاسی آن دوران، با وجودی که در نگاه کودکانه‌ی او معنا و تعبیر دیگری داشتند و گاهی مورد تحریف و تغییر واقع می‌شدند، ولی اسماعیل یغمایی هر ماجرایی را بی‌کم و کاست به خاطر می‌سپرد تا بتواند گزارش بازدیدهای روزانه را به مادر یا نانوای محل یا هر کسی که لازم بود، بدهد. مثل حکایت دیدار پنهانی‌اش با مصدق، مهندس رضوی و دکتر شایگان در زندان یا کودتای 28مرداد که وقتی پدر، اسماعیل را به خانه می‌فرستد و از او می‌خواهد نان بخرد، دیده‌ها و شنیده‌هایش را با تفسیرِ غلوشده‌ی خود به اطلاع مادر و نانوای محل می‌رساند:
گفتم: سلام عباس‌آقا.
جواب داد: سلام. مادرت صبح نون گرفته.
ـ آره، می‌دونم اما بازم باید بگیرم. پدرم گفته.
ـ حالا چند تا می‌خوای؟
ـ بیست‌تا.
ـ بیست‌تا؟! برا چی می‌خوای، مگه چه‌خبر شده، عروسیه؟
ـ نه عباس‌آقا. عروسی چیه؟ کودتا شده، کودتا.
ـ هر کی گفته غلط کرده گفته.
ـ نمی‌دونم، منم شنیدم. می‌گن دکتر مصدق کشته شده.
ـ بچه، زیادتر از دهنت حرف نزن. اگه جای دیگه اینو بگی، می‌گیرن انقد کتکت می‌زنن که کفِ خون بالا بیاری.
یا جای دیگری در همین فصل از کتاب، درباره‌ی کودتای ۲۸مرداد۳۲ می‌خوانید:«مادرم از یک رهگذر پرسید:«خانوم می‌دونین چی شده؟ چه خبره؟». زن گفت:«چی بگم خانم؟! صبح می‌گفتند مرگ بر شاه، ظهر می‌گن زنده‌باد شاه، اصلاً معلوم نیست این مملکت بی‌صاحب دست کیه!؟». آن‌ها با هم حرف می‌زدند که من به دو خودم را رساندم سرِ چهارراه آب‌سردار. چند اتوبوس، تاکسی و جیپ‌های ارتشی که چماق به‌دست‌ها روی سقف و گل‌گیرهایش ایستاده بودند، می‌گفتند:«زنده‌باد شاه! مرگ بر مصدق!» منِ دوازده‌ساله تا آن‌روز چنین هیاهو و آشفتگی ندیده بودم،کمی ترسیدم و آمدم خانه. همه توی اتاقی که مثل زیرزمین بود، دور رادیو جمع شده بودند؛ پدرم و دوست صمیمی‌اش دکتر محمدتقی قجه‌وند روی صندلی و مادر و خواهرهایم روی زمین. همه بهت‌زده، نگران و گوش‌سپرده به رادیو» (صص ۶۸ و۶۹).
در برخی فصل‌های کتاب «وقتی که بچه بودم…»، یغمایی برداشت خود را از زمانه‌ی کودکی با نقدهای اجتماعی و فرهنگی پیوند زده و تحلیل‌های جالب و قابل‌تاملی ارائه داده. از جمله در فصل سوم کتاب با عنوان «ما کار می‌خواهیم، ما نان می‌خواهیم»، نویسنده با یادی از ماجرای اعتراضِ کارگران مقابل خانه‌ی «حکیم‌الملک» ـ نخست‌وزیر وقت ـ و هم‌چنین پندِ پدربزرگش برای محتاط‌بودن در مواجهه با انگلیس‌ها، از سریال پربیننده و معروف «دایی‌جان ناپلئون» نام می‌برد و می‌نویسد:«دو سال پیش از انقلاب، تلویزیون ملی ایران سریال دایی‌جان ناپلئون را،که با بودجه‌ی خودش (با مدیریت رضا قطبی) ساخته شده بود، پخش کرد … چندین سده است که هر آسیبی به ایران می‌رسد یا هر بلایی نازل می‌شود، ایرانی‌ها نقش پررنگ و رد پای شیر پیر استعمار را در آن می‌بینند. سالیان درازی است که دیگر «کار،کارِ انگلیس‌هاست» برای ما یک یقین شده است، درست مثل خورشید ظهر تابستان» و در ادامه، یغمایی نتیجه‌گیری می‌کند که سال ۵۵ سریال «دایی‌جان…» ساخته شده تا «این یقین را پاک کنند و با توهین به شعور چهل‌وپنج میلیون ایرانی بگویند ما که کاره‌ای نیستیم … و هر که این‌جوری فکر کند و بگوید کار،کار انگلیسی‌هاست، یک نیمه‌دیوانه‌ی روانی مشکوک است، درست مثل دایی‌جان ناپلئون».
از این همه که بگذریم، دو نکته‌ی ویژه نیز بر ارزش کیفی کتاب افزوده‌اند. نخست مزین‌بودن کتاب به عکس‌های سیاه‌وسفید و کم‌تر دیده‌شده‌ی باکیفیت و مستندی از افراد صاحب‌نام و مکان‌های تاریخی که محل تجمع و درگیری‌های سیاسی و اجتماعی بوده و آلبوم خانوادگی در پایان کتاب و هم‌چنین طنز ظریف و بانمکی که یغمایی در روایت خاطره‌های زندگی خود چاشنی متن کرده تا به مدد آن، مخاطب با اثری دل‌نشین و لذت‌بخش روبه‌رو بشود که ممکن نیست به سادگی آن را از یاد ببرد.
این کتاب در شش فصل و به ترتیب با نام‌های «تاکسی‌سواری تا بهار»،«آقای جعفری عرضی ندارید؟»،«ما کار می‌خواهیم»،«می‌گن کودتا شده»،«این یعنی تواضع» و «بچه برو کنار» تنظیم و چاپ شده است. سرگذشت‌نامه‌ی مختصر و مفید «وقتی که بچه بودم…» نوشته‌ی اسماعیل یغمایی، هرچند نگاهی کوتاه و گذرا بر تاریخ معاصر ایران در سال‌های پیش از انقلاب ۵۷ دارد، ولی نویسنده با هوش‌مندی موفق شده اثرش را از روایت شخصی و تک‌بُعدی خارج بکند و آن را به نیاز مطالعاتی و علاقه‌ی عموم اهل کتاب تعمیم بدهد، و این رمز موفقیت و ماندگاری چنین آثاری است.