گزارش: نرگس جودکی/ 27 شهریور 1396 شبکه آفتاب
ستارهها در سیاهی شب میدرخشیدند. ماشین در کوچهی خلوت روستا توقف کرد. من، عباس کوثری و سه جوان اهل موسیقی و دوستدار میراث فرهنگی بهبهان در ماشین منتظر میزبان بودیم که ما را به خانهی روستایی دور از شهر دعوت کرده بود. صحبت از گذشتهی شهر بود. از ارگان و حلقهی قدرت که در تپههای ارگان پیدا شد. جوانها با شور حرف میزدند که یکی موبایلش را روشن کرد تا فیلمی نشانمان دهد تا شاید انتظار کوتاه شود. تپههای ارگان با لودر صاف شده بود. مردی آشفته روی زمین خاکی افتاده بود و سرش را به سنگ میکوفت. ناله میکرد، فریاد میکشید و زاری میکرد که چرا تپههای باستانی نابود شده. جوان آرام گفت: «آقای یغماییه، خودش این محوطه را کاوش کرده بود. تا مدتها برای این اتفاق ناراحت بود. آنقدر که این آدم برای میراث فرهنگی خوزستان زحمت کشید و غصه خورد ما اهالی شهر و ادارهی میراث دل نسوزاندیم.»
سکوت. حرفی نمیشد زد. یغمایی انگار به از دست دادن عادت نمیکند. مرگ پرنیان و مهرداد. او بارها و بارها برای عزیزانش سوگواری کرده. سر بر خاک ارگان گذاشته و از ته دل گریسته. اسماعیل یغمایی امروز هفتادوهفتساله میشود.
این روزها سر از کاغذ برنمیدارد و همهی حیرتی را که در کاوشها تجربه کرده مینویسد. همهی لحظههای شگفت کشف رازهای هزارانساله. همانطور که در کتاب «گیسوان هزارساله…» نوشت. کتاب آخر او که چندی پیش منتشر شد پر از داستانهای واقعی و حیرتآور است. تجربههایی که باستانشناسان دیگر هم لابد چشیدهاند که دست از خاک نمیشویند، اما یغمایی آنها را نوشته است.
«خیره شدم به خاکها. یکی دیگر، یکی دیگر، یک انگشت کوچک پا، یک تکه سفال و باز چند مهرهی صدفی شکسته. قوطی کبریتم را درآوردم، چوبهایش را ریختم توی جیبم و قوطی خالی را دادم به دستش و گفتم بیا اینو بگیر تا بچهها از تو ماشین قوطی بیارن.»
نزدیک هفده هجده مهرهی دیگر پیدا شد… «یعنی اینارو تو قبر مرده ریختن؟ رو مرده؟ عجب کار قشنگی!» … چیزی نگذشت که از زیر خاک خط سفیدی پیدا شد. برس را برداشتم و خاکهای دور و برش را کنار زدم. استخوان ساق پا بود، ظریف و کشیده. پایینتر، استخوانهای مچ و کف دست و انگشتان پا و پایینترش لبهی گرد کاسهای سفالین، پر از خاک.
– حسین سرش اون طرفه، مراقب باش! دیگه فقط با برس کار کن.
– خاطرتون جمع باشه. خودم اوسّام!
کارگرها خندیدند. خودم هم خندهی تلخی کردم. باورم نمیشد زیر این سنگهای بیقواره چنین قبری باشد. هرچه خاکها را کنار میزدیم، استخوانها شکل بیشتری میگرفتند؛ مچ با زنگولهای مفرغی، رانها، لگن پر از مهرههای صدفی، چند استخوان کوچک پا، یک ظرف سفالین، کمی آنطرفتر یک کوزهی کوچک و آن سویش لبههای محو یک بشقاب. ابراهیم نشست و شروع کرد به برس کشیدن دور و بر ظرفها.
– ابراهیم فقط خاکای دورشونو پاک کن که یک کمی خودشون رو نشون بدن. به خاکای توش دست نزن، بذار همین جوری بمونه تا عکس بگیرم.
– باشه، ورنمیدارم.
همینطور که با برس مهرههای پشت و قفسهی سینهاش را پاک میکردم، با خودم گفتم: «حسین راست میگفت، از بس قبرای اینجا رو زیر و رو کردن خوب بلدن، اینهمه قبر رو ببین…» نگاهی انداختم به دامنهی کوه که پر از چالهوچوله بود و دوباره چشم دوختم به اسکلت؛ قفسهی سینهاش پر از خاک بود! و قلبش، قلبش خاک شده بود! دستهایش را به حالت احترام روی سینه گذاشته بودند، زیر لبی گفتم: «احترام به کی؟» یک دستبند مفرغی پهن به مچِ دستش بود و یک انگشتر ساده به انگشت دست چپش… «پس این حلقهی انگشت دست چپ از سه هزار سال پیش رسم بوده، چطور اولین دفعه است که متوجه میشم؟»
به مچ دست راستش دو تا دستبند بود، خاکها را که پاک میکردم، لقلق میزدند. کف قبر هیچچیز نبود. تمامی استخوانهای پشتش با سنگ و خاک دامنهی کوه یکپارچه شده بودند. خاکهای روی جمجمه را بهآرامی برمیداشتم، میترسیدم صدای برس کشیدنم خواب آرام سههزارسالهی این زن زیبا را به هم بزند. خاکهایی که پر از مهرههای صدفی بودند. زیر سرش یک سنگ کوچک تخت، از سنگهای همین کوه، بود. صورتش … تمامی صورتش به آسمان بود و با حدقههای خاکگرفته، خورشید را نگاه میکرد. «درست وسط روز مرده، شاید یههمچین موقعی، یههمچین روزی… سه هزار سالِ پیش… چه دندونای سفید مرتبی! چه دندههای نازک و ظریفی، میترسم اگه دست بزنم بشکنه… چه باشکوه و محترم! دلم میخواد انگشتای دستشو ببوسم!» گوشوارههای مفرغیاش توی خاکها کنار استخوان فک افتاده بود. یک حلقهی مارپیچ مفرغی، مثل مارِ چنبرهزده.
دوروبرِ جمجمهاش پر از مهرههای صدفی بود که حتماً موهایش را، موهای بلند و سیاهش را؟، با توری از آنها پوشانده بودند. یک لحظه هم زهرخندش راحتم نمیگذاشت! حتماً مرا ریشخند میکرد. دلم میخواست یک مشت خاک روی صورتش بریزم، اما نگاهش پشیمانم میکرد، میترسیدم!
دور مهرههای گردنش گردنبندی صدفی بود و درست در میان آنها زنگولهای مفرغی، روی جناغ سینه. هنوز توی سوراخ بعضی صدفها نخ پوسیدهای بود که تا دست میزدم از هم میپاشیدند و غبار میشدند. زنگوله را برداشتم و تکان دادم. صدایی خفه و گنگ داشت، گویی از ته چاهی سههزارساله بیرون می آمد.»
(کارگاه سه، گور یک- از کتاب گیسوان هزارساله)
خطوط چهرهی اسماعیل یغمایی باستانشناس را میتوان در مستند «پرنیان»، ساختهی ارد عطارپور و کتاب داستان و خاطرات مستندش بهتر دید. شبیه زیگورات شوش است و خمرههای کهنسال، مفرغهای زنگخورده، سفالهای پخته، به رنگ خاک.
پیوندها
جست و جو