گفتوگو با اسماعیل یغمایی، باستانشناس به بهانهی چاپ کتاب «گیسوان
هزارساله»
در را که باز میکند، مردی را میبینم که اهل درودگاه بسیار دوستش دارند. مردی که کاخ «بردکسیاه» و مهرکده «محمدآباد»، را کشف کرد و خاکهایشان را زدود تا هویت آنجا آشکار شود. صدای شیردل، یکی از اهل روستا در گوشم میپیچد: «دکتر به گردن ما حق دارد. چه مرد با شرافتی است. چه انسان خاکیای، مینشست کنار سفره روی زمین از نان و خرمای ما میخورد. هیچوقت از بالا به مردم نگاه نمیکرد. دستش تنگ بود اما همهکار کرد تا هویت ما زنده بماند.»
«اسماعیل یغمایی» اما این حرفها را به روی خودش نمیآورد: «شیردل خیلی آدم خوبی است.» او به گذشته نقب میزند: «بچه خیابان ژاله تهران هستم. چهارراه آبسردار اما رگوریشهام از خور است. روستایی که زمانی محقر و کوچک بود با آبی شور و چند درخت نخل. با پدر و مادری کوچیده به تهران. ابتدایی و دیپلم طبیعی را از دبستان و دبیرستان ۱۵ بهمن گرفتم (۱۳۳۷) و به گفته امروزیها کارشناسی و ارشد را از دانشکده باستانشناسی و هنر دانشگاه تهران. پس از کارشناسی و مدتها سرگردانی سرانجام لولهکش اداره باستانشناسی مرد و با سفارش زندهیاد دکتر نگهبان ردیف حقوقیاش را به من دادند. این گونه بود، که از ۱۳۴۶ نخستینبار با دکتر نگهبان کلنگ به دست راهی بیابان شدم. راهی که تا امروز به درازا کشیده اما هنوز آن دانشجوی۶۰-۷۰ سال پیش هستم و سخت دلبسته خاک.» دستهایش هنوز بوی خاک میدهد، جز بررسی راه شاهی، این روزها کارش نوشتن است. کتاب «شوش، شهر پانزدهم» را سال گذشته منتشر کرد و اردیبهشت امسال «گیسوان هزارساله». «تختجمشید»، «قلایچی» و «بردکسیاه» کتابهایی هستند که این روزها روی آنها کار میکند. «خاک» را ماده شگفتانگیزی میداند و باستانشناسی را دنیای شگفت انگیز دیگری که سروکارش با این ماده است: «وقتی به یک تپه باستانی کلنگ میزنی یا خاک یک معبد چندهزارساله را زیرورو میکنی یا به استخوانهای پوسیده یک خاک سپرده ۵-۶ هزار دست میزنی تازه آغاز کار است…»
حکایت یک: آغاز راه
چهار، پنج ساله بودم که اولینبار به «خور» رفتم؛ روستایی در کناره کویر. در دوران بچگی، معماری آن برایم شگفتانگیز میآمد. هفدهساله بودم که برای بار دوم رفتم. آن موقع نگاه عمیقتری داشتم. سازههایی که از خشت و گل بود، حیرانم کرد اینکه چطور این خشت و گلها را رویهم میگذارند و چنین سازههایی شکل میگیرد. آن زمان مادرم میخواست آنجا اتاقی بسازد و داشتند سقفش را آماده میکردند، همهاش در این فکر بودم که چطور میخواهند این سقف گهوارهای را بسازند. استادکار که اتفاقا فامیل او هم یغمایی بود، آمد آنجا و دو تا چلیک گذاشت و یک الوار روی آن و رفت بالا. یک نفر هم از پایین خشت میانداخت. این استادکار یک خشت سوی دیوار راست میزد و یکی روی دیوار چپ. منتظر بودم که وقتی خشت دیوار راست را میگذارد و میرود سمت چپ آن یکی بیفتد اما هرگز اینگونه نشد. او تمام سقف را همینگونه زد و نمیدانم که چگونه خشت میانی یک بار چپ میافتاد و یک بار راست. در پایان روز سقف گهوارهای اتاق تمام شد و من همچنان مبهوت بودم. اینجا بود که فهمیدم سرنوشتم با خاک عجین شده. آن موقع، پنجم طبیعی بودم و میخواستم دکتر شوم اما همانجا رای من برگشت و فهمیدم نه پزشک خواهم شد، نه قاضی و نه معلم. مگر کاری که با خاک باشد.
حکایت دو: از حصار تا بوکان
کاوشهایم همیشه دردسرساز بوده، مثل حصار که منجر به بازنشستگی اجباری و تعلیق دوسال حقوقم شد. پیش از پایانِ کاوش، روی محوطهای که کار میکردیم میخواستند ریل راهآهن بکشند. زمان کازرونی بود. مسئولان میراث ۱۰ میلیون پول گرفته بودند و میخواستند با کمترین هزینه ریل بکشند و باقی پول به حسابشان ریخته شود. شبانه ریل کشیدند. نهتنها میراث فرهنگی کمکی نکرد، بلکه همکارانی هم که میدانستند این محوطه نباید خراب شود، خودشان را کنار کشیدند. مسئولان وقت گفتند حتی یکسانتیمتر هم تخریب نشده. داغی که بر دل من و محوطه باقی ماند و گذر زمان این ننگ را ثابت کرد. حفاری بوکان هم خیلی خطرناک بود هنگام درگیری گروهکها در دل کردستان. در حصار اسکلت زنی را یافتیم که بچه در لگن مادر گیر کرده و هر دو خفه شده بودند. این دستمایهای شد برای فیلم «پرنیان» به کارگردانی ارد عطارپور. در کاوش بردک سیاه هم جز سنگنگاره تخریبشده داریوش و خردهشکستههای آن، زیر یکی از پایه ستونها به چهارکیلو طلای ناب دست یافتم.
حکایت چهار:گیسوان هزارساله
پیش از اینکه وارد کار باستانشناسی شوم خاطراتم را مینوشتم. نوشتههایم نزدیک سی جزوه است که میخواهم همه را پاره کنم. چون نمیخواهم به گذشته بازگردم. در این خاطرات نوشتن روزانه که هنگام دانشجویی و پس از آن هنگام کار و تا امروز همچنان ادامه داشته، انگیزهای شد برای نوشتن کتاب «گیسوان هزارساله». آنچه در این کتاب آمده همه واقعیت است و کمتر خیالپردازی. کتاب دومی که بیشترین بخش آنرا نوشتهام تنها سه، چهار داستان از باستانشناسی دارد و بقیه داستانهایی است آمیخته با واقعیت و خیال. خدا کند زنده بمانم و این کتاب هم چاپ شود. جز اینها وقتی ده، یازده سالم بودم با بزرگانی روبهرو شدم که بعدها فهمیدم چه شخصیتهای برجستهای هستند مثل بهار، هدایت، مصدق، محمدتقی جعفری و غیره. اگر خدا یاری کند این ها هم روزی چاپ میشود.
چرا در «گیسوان هزارساله»، همه داستانها با تصویری از «دست» پایان میگیرد؟
«دستها هستند که اندیشه را روی کاغذ میآورند. خاک را زیرورو میکنند. از یک نی تو خالی نواهای دلنشین درمیآورند. با انگشتان دست است که میتوان سیگار دود کرد و طعم تلخ آنرا چشید.»
حکایت پنج: بزرگداشت
هر از چندگاه میشنویم برای باستانشناسان بزرگداشت میگیرند، چرا برای شما نگرفتند؟
باید بگویم من پیشکسوت نیستم اگر منظور از پیشکسوتی پیری است، هنوز همان دانشجوی باستانشناسی هستم. دیگر اینکه این آقایانی که تخم لق بزرگداشت را در دهان بعضیها شکستند وقتی مرا از میراث فرهنگی بیرون کردند، کجا بودند؟ ما فقط برای سه، چهار هفته پول داشتیم که زندگی را بگذرانیم. مدتی بیکار بودم. برای روزنامه دوچرخه همشهری، داستان کودکان مینوشتم. چند وقتی هم رفتم فرهنگستان زبان و ادب فارسی که پولی ندادند. آخر سر در مغازه کنار خانهمان شاگردی کردم و مستراح شستم تا اینکه با همت امیر غیاثوند رفتم موسسه فرهنگی بنیاد و آنجا مشغول شدم و این دوران بیپولی را پشت سر گذاشتم. اینها میخواهند برای کسی بزرگداشت بگیرند که یکروز از اداره بیرونش کردند. پس از چندسالی وقتی مهندس بهشتی، سرپرست میراث شد مرا دعوت به کار کرد و برای کاوش من را به قلعه پرتغالیها فرستادند، دوره ای که هرگز کار نکرده بودم. به روح مادرم دوازدهروز پس از بازگشت از قشم همسرم مرد. به دلیل شرجیبودن هوا و کثیفبودن آب و غذایش. آن موقع در قشم دکتری نبود. حالا بماند. چقدر در پرداخت پول آن که از طرف بنیاد گلبانگیان بودجهاش تامین شده بود تاخیر میافتاد. یکبار ناچار شدیم، پول بلیت برگشت را از صاحبخانه بگیریم. من هرگز آنها را نمیبخشم. خدا لعنت کند پدر و مادر کسی را که پس از مرگ من بگوید، سرش مثل سر خر بود و دمش مثل گاو و از این مزخرفات. یا بخواهند فیلمی از من نشان دهند. لعنت ابدی بر پدر و مادر کسی که نعش مرا روی پلههای موزه بگذارد. میخواهم پس از مرگ، روحم از دست این موجودات دو رو در امان باشد. بزرگداشت میخواهم برای چه؟ اگر کسی بزرگ باشد که دیگر هست اگر هم کسی کوچک باشد مثل من که اگر هم صدبار برایش بزرگداشت بگیرند همان کوچک میماند.
مجلهی مهرپارسه شماره چهارم، خرداد 1396