نامهای به پدرم
و در پاسخ شعر«نخل» او که به پیوست است
«در پناه تو ای گرامی نخل
ای بسا روز که آرمیدم من»
هم چو پاجوش نخلی از بر تو
سر زدم تا که سرکشیدم من
بود در ریشههای محکم تو
ریشهی نازک جوانهی من
از وجود تو سربلندی یافت
کوچک و بینشانه، دانهی من
گرچه رفته ست سالیان دراز
نقش یاد است چون خط بر سنگ
پا برهنه درون جوی آب
در پی شیشههای رنگارنگ
بوسهها میزدم به موهایت
که به جا مانده بود بر شانه
می دویدم زشوق تا دم در
با طنین صدات در خانه
یادم آید زهفت سالگی ام
تو مرا سوی مدرسه بردی
سر به گوشم نهادی و گفتی:
-ادب آموز از همین خُردی
چون شنیدم زتو به اول مهر
بستم این عهد با خدای خودم
شیطنت بود و بچگی اما
غافل از درس و مدرسه نشدم
روز شومی که سایه بردی از سر ما
خانه از بن فتاد سنگ به سنگ
زهر جان شد، سیاه و زشت شدند
شهد خرمای روزهای قشنگ
زن عاصی و شوی نا مسئوول
کرده خالی زبار خود شانه
روز و شب بحث و جنگ و جار و جدل
دوزخی دیگر است آن خانه
ننگ زاید، کژی به بار آید
از زن دومین پنهانی
سایهات را چه دلربا دزدید
آن زن روسپی کرمانی
عشق پیری چنانکه می دانی
میدهد خان و مان همه بر باد
رفت مادر به «خور» و ما ویلان
دل فامیل و بستگانت شاد
خواهرِ کوچک و برادرِ خُرد
هر دو آواره شهر به شهر
جام تو لب به لب ز شهد وصال
کام ما سر به سر به تلخی زهر
سالها میگذشت از پی هم
سالهای سیاه در به دری
بیخبر از هم و جدا مانده
رنج بی مادری و بیپدری
سختی هر نگاه سنگینی
مانده بر جا برای لقمهی نان
سر به زیر از اشارههای تلخ
بر سر سفرههای این و آن
تو به فکر مجله و زنِ نو
سایهات بر سر کسان دگر
من گرفتار مدرسه با خود
جور استاد به زجور پدر
درد آوارگی و تنهایی
می کشاندم مرا به هر سویی
ناگزیر از برای چاره ی درد
دل سپردم به تاق ابرویی
خاندانی سیاه کار و پلید
جادوانی ز پشت اهریمن
حیلهگر، خبره در نهادن دام
خالی از فکر، جز حراج تن
چون گرفتی تو سایهات ز سرم
دل سپردم به جست و جو در خاک
با همه زیر پا لگد خوردن
خاک برتر ز مردم ناپاک
زیر ساطور دست بیرحمت
روح من تکه شد در این مسلخ
نه فقط ذره ذره جان دادم
تن من کشته شد در این برزخ
بعد عمری چه مانده ز آن نخلک
تنهای خشک و بی بر و برگ
خسته، دلمرده، سخت آزرده
میکُشم لحظهها به لحظهی مرگ
بر همه عمر بگذرد چه نیک و چه بد
لیک با زهر غم گذشت به من
غیر رستم که کُشت سهرابش
چه پدر کشته است پارهی تن؟
باختم، باختم تا تَهِ غرورم را
سوختی، سوختی تو برگ و برم
این من سادهدل که میبالم
سایهی مردهات بود به سرم ….
زمستان 89 – برازجان (دورودگاه)
نخل
حبیب یغمایی
در پناه تو ای گرامی نخل
ای بسا روز که آرمیدم من
نیمبا 1 و کلوخ2، پخته و خام
هرچه بودت به بار، چیدم من
چتری از برگهای سبز و طری
بر سرم از تو بود گسترده
بسته خورشید را ره از گنبد
سبزگون، زردگون، یکی پرده
گشته از باد بارور، چونانک
گشت از باد، بارور مریم
جز درختان پاک و، مریم پاک
کس نگشته است باردار از دَم
نیش و نوشت به هم بُود، زیرا
باسکین3 از تو و، کَویله4 ز تو است
تا بیاشامد آب از ناچنگ5
طفل را سادهتر وسیله ز تو است
بر فراز تو میشدم با لیف6
از کَوِشک7 تو گشته آویزان
وان رطبهای ترد و تازه و تر
زی، فرود از فراز بُد ریزان
زان بلندی چو میفکندم چشم
همهسو ریگ بود و صحرا بود
وان ده شوربخت مسکین بر
از کران کویر پیدا بود
تو، سر اندر سپهر برده و، من
سر فرو برده در گریبانت
میمکیدم، به مویت آخته دست
شهد از خوشههای پستانت
از عسل خوشتر و طبیعیتر
رطبی بود که آن به بار تو بود
نیست خرما بدون خار، ولی
همچو گل، بیگزند، خار تو بود
طفل بودم ولی به ماه صیام
نیت و عزمِ روزهداران بود
وان رطبها به خوان افطاری
زینت بزمِ روزهداران بود
یاد دارم که سخت میبستم
کمر کودکی به یاری تو
با دو دست ضعیف میکردم
کود ورزی و آبیاری تو
رازها بود و، گفت و گوها بود
چون به پایت به خاک میخفتم
میشنیدم، هر آنچه میگفتی
میشنیدی، هر آنچه میگفتم
یاد دارم که بامدادی خوش
چون نهادی ز مهر، سر به سرم
با زبانی فصیح فرمودی:
بارور باش، بارور، پسرم!
اینک از شصت سال افزون است
که ز فرزند خویشتن دوری
من به «ری» مانده خوار و سرگردان
تو به عزّت مقیم در «خور» ی
تا سپردم ترا به دیگر کس
سخت در رنجم از جداییها
تو و آن قدر مهربانیها
من و این مایه بیوفاییها
کس نپرسید از این نمک نشناس
که چرا رایگان فروختمت
باختم، باختم، که باختمت!
سوختم، سوختم، که سوختمت!
1348
1- نیمبا: دانه خرما که نیمپخته باشد و ممکن است مخفف “نیمباز” باشد.
2- کلوخ: (به ضم اول) دانه خرما که ناپخته باشد- خشت خام و گل ناپخته را نیز کلوخ گویند که معروفتر است با ترکیباتش چون: کلوخ چین- کلوخ کلوب – کلوخانداز.
3- باسکین: قسمتی از بیخ برگ نخل است و خاردار.
4- کویله: غلاف خوشه خرماست پیش از آن که شکافته شود. این غلاف را گاهی از نخل بر میآورند (غالباً از نخل نر) و میشکافند و به شکل ظرف آبخوری در میآورند و در وهله نخست خوش بوی و معطر است. در فرهنگها کویله را کاکل معنی کردهاند. باین مناسبت که خوشه نارس درون کویله به شکل کاکل است.
5- ناچنگ: آبشار مانندی است به ارتفاع نیم متر کم و بیش در جویها (ناوچنگ؟)
6- لیف: رسنی است از الیاف نخل که برزیگر بر کمر خود و بر کمر نخل استوار کند و اندک اندک خود را برفراز نخل بکشاند تا به سر درخت که خوشه در آنجاست برساند. (چون گاهی بلندی نخل از پانزده گز در میگذرد بی این وسیله و تدبیر برشدن به نخل دشوار است، و ممکن است فرو افتادن و مردن یا ناقص شدن را)
7- کوشک: (به فتح اول و کسرثانی و سکون سوم و چهارم) بیخ برگ نخل است که بر نخل میماند و آنکه بر فراز نخل میشود برآن میچسبد نیوفتادن را. در کرمان “ناخن” را کوشک میگویند و لفظی است مناسب معنی (در فرهنگها ندیدم)