آن روز هوا خیلی زود تاریک شد. بعدازظهر به نیمه نرسیده بود که تیرگی ابرها کوهستان را پوشاند. بعد از یک ماه میدانستیم در قلب کوههای بختیاری آفتاب خسیستر از هر جای دیگر است. دیر میآید و زود میرود، اما نه زودتر از ساعت چهار و پنج. نگاهی به آسمان گرفته از ابرهای سیاه، انداختم و نگاهی به «رایت»؛ با ناامیدی گفتم؛چکار کنیم؟ نصفه نیمه ولش کنیم تا فردا یا تمومش کنیم؟
- نه خوبه بریم، راه زیاده و هوا بارونی.
- دکتر! ولی باز فردا باید این راه و بیاییم. چهار پنج ساعت رفت و برگشتمون میشه اونم برای ده، پونزده دقیقه بقیه کار که مونده. من تند تند اندازه میگیرم، تو بکش.
- نه اسماعیل، بریم بهتره میترسم هوا بدتر بشه.
به کورهراهی که فردا باید دوباره بیاییم چشم دوختم. هر دو در تردید و خاموش که صدای مهیب رعد و برق کوهستان را به لرزه درآورد. در یک آن فکر کردم کوهها دارند روی سرمان میریزند. هر دو ترسیدیم و به روی هم نیاوردیم. اما وقتی چند آسمان غرهی پی در پی شد و انعکاس آن در کوهستان پیچید، قلبمان ریخت. هر دو تند تند بار و بساطمان را جمع کردیم و کوله پشتیها را بستیم. راه نیفتاده بودیم که باران گرفت، تند و ریز. نیم ساعتی میتوانستیم خط خاکستری رنگ راه مالرو را ببینیم، اما با تاریکی غروب آن هم محو شد. به سختی دنبال یکدیگر از کورهراهی که هرازچندگاه گم میکردیم میگذشتیم. شب که رسید باران تندتر شد. راهی پیش پایمان نبود. تاریکی غلیظ، کوههای بلندی که به زحمت سایه نوک آنها را میدیدیم، عوعوی شغالها در دوردست و سرگردانی ترس ما را بیشتر میکرد. مثل عصا یک نیمه ژالون دست من و نیمه دیگرش دست هنری. دست یکدیگر را گرفته بودیم که زمین نخوریم. بیآنکه بدانیم کجا میرویم و راهی پیش رویمان باشد، دور خود میچرخیدیم. فکر کردم اگر راه را درست آمده باشیم نزدیکهای پیون هستیم، ولی هوای اینجا برای من غریبه بود. نه چادر سیاهی بود نه صدای بز و بزغاله ای. سکوتِ ما را فقط باران، غرش گاه به گاه رعد و برق و عوعو شغال ها میشکست. اگر یادمان نمیرفت قطبنما را برداریم شاید به هر بدبختی بود توی این ظلمات میفهمیدیم کدام طرف میرویم. سردم بود و کمکم داشتم از پا میافتادم. هنری در فکر بود و نمیدانم به چه میاندیشید به مرگ در کوههای بختیاری؟ به حمله گرگها؟ یا به سقوط در درهای که ممکن است پیش رویمان دهان باز کند. من به پرنیان و مهرداد فکر میکردم. باستانشناسی چقدر سخت است و دشوارترین آن بررسی، آنهم با این وضعیت. این بدترین بررسی بود که تا به حال رفته بودم. از ایذه تا پیون یک راه خاکی بد بود و لندور فرسوده ما تا آنجا بیشتر نمیرفت. اشرفی، رانندهمان هرچه تلاش میکرد که کمی بالاتر برود نمیتوانست. در کوهستان راهی نبود جز یک راه مالرو. بیرون روستای پیون یک بقالی بود که کرکره آهنی داشت. صاحبش آنقدر میماند تا ما برسیم. آن وقت کرکره را میکشید، در را به روی ما قفل میکرد و میرفت تا صبح. تنها اشرفی میماند که شامی دست و پا کند… در آن لحظه روستای محقر پیون و آن بقالی تنها امید ما بود. خدا خدا میکردم زودتر برسیم… هر دو در فکر بودیم و ساکت. سکوتی که ترس ما را بیشتر میکرد. نمیدانم چه مدت، نیم ساعت، یک ساعت،بیشتر یا کمتر که در دورست آتشی به چشممان آمد. خیلی دور بود، اما آتش بود، آتش. هر دو با خوشحالی فریاد زدیم؛ آتش و به سویش راه افتادیم. گفتم؛ هنری فکرمیکنم سیاه چادره، شب همینجا میخوابیدیم. پاهام دیگه جونی ندارن.
- من هم همینطور.
- بیرون چادرم جا بدن، میمونیم.
- آره، فکر میکنم این آتش برای دور کردن گرگها باشه.
- خدا کنه مردم باشن، بختیاریها…
هرچه جلوتر میرفتیم، عوعوی سگها و زوزهی گرگها بیشترمیشد. هنری با ژالون آنها را دور میکرد و من در آن هنگامه داد میزدم؛ آقا! آقا! کسی اینجا نیست، کمک! کمک! اما فریادهایم در صدای باران و عوعو و زوزهها گم میشد. کنار آتش که رسیدیم، نفس راحتی کشیدیم، با ناباوری دستهای یخ زدهمان را گرم کردیم. آب از سر و رویمان میچکید. نگاهی به دوروبر انداختم. چند خانهی کوچک سنگی و روستایی غرقِ سکوت و تاریکی.به هنری گفتم؛
- میرم ببینم میتونم جایی پیدا کنم.
- نه، صبر کن منم با تو میایم.
- نه همینجا باش، نذار گرگها دنبالم بیان.
راه افتادم. پنجاه، شصت متر دورتر از آتش، درِ خانهای باز بود. همینطور که با سنگ به در میکوبیدم، فریاد میزدم؛صاب خونه!صاب خونه! آقا! صاب خونه!
بالاخره یکی گفت؛کیه؟ چیکار داری نصف شب صابخونه، صابخونه میکنی؟ و با یک چراغ فانوس آمد دم در.
- سلام آقا! من و این آقای آمریکایی که کنار آتیش وایساده راه و گم کردیم. داریم از سرما و خستگی هلاک میشیم.
- خوب.
- اگه میشه یکی دو ساعت اینجا بمونیم، بارون که بند بیاد میریم.
- این بارون که تاصبح میباره، مگه حالا حالاها بند مییاد، بیاین تو.
داد زدم؛ هنری! هنری! بیا، بیا! و بیمعطلی رفتیم تو… زیر سقف کوتاهِ تنها اتاق خانه که هفت هشت تا بختیاری نشسته بودند و از دود سیگار و چپق پر بود، چپیدیم. نگاههایشان غریبانه، اما مهربان بود. یکی گفت؛ بفرمایین بالا، کنار منقل خودتون رو گرم کنین.
- آقا ممنون، خدا عمرتون بده، اگه آتیش رو نمیدیدیم، نمیدونیم چی میشد.
- چی میشد؟ گرگا تیکه پارتون میکردن. خدا بهتون رحم کرده.
تنها زنی که با بچههایش گوشهی دیوار نشسته بود گفت؛ از رحمت خدا غافل نشین. خدا ارحم و راحمینه.
برایمان چای آوردند… کمی که جان گرفتیم، هنری با فارسی دست و پا شکستهای پرسید؛ ببخشید از اینجا تا پیون خیلی راه هست؟
- آره خیلی راهه اشتباه آمدین به جای اینکه برید دست راست، طرف خورشید اومدین پایین، سمت قبله، خیلی کج اومدین.
- فهمیدم که راه ناآشناست.
- حالا پیون چیکار دارین؟
- اونجا اتراق کردیم، خونمونه، یعنی تویه بقالی هستیم. شبا اونجا میخوابیم.
- مهندس سدسازی هستین؟ اونا که جای حسابی دارن.
- نه مال سدسازی نیستیم.
- پس چی؟ این آقای خارجی کیه؟ خیلی سردشه، از سرما قوز کرده.
رو به خانمش کرد و گفت؛ یه پتو بده بندازه رو دوشش.
- خیلی تو بارون بودیم، از ساعت چهار تا الان… این آقا دکتر هنری رایت، پرفسور دانشگاه آمریکاست.
- آهان…اینجا چیکار میکنین؟
- حتما میدونین دارن تو دشت گل سد میسازن، کارون یک. وقتی سد ساخته بشه و آبگیری کنن. یک عالم از آثار باستانی میره زیر آب دریاچه، ما داریم اینا رو شناسایی میکنیم، عکس میگیریم، اندازهگیری میکنیم، نقشههاشون رو میکشیم، خلاصه کارای اینجوری،آخه ما دو تا باستان شناسیم.
- که اینطور .. اینجا خیلی آثار باستانی داره، ایذج و دشت گل و دشت سوسن وهمه جای بختیاری پر آثاره، از قدیم شاه نشین بوده.
- آره…خیلی قدیمیه،اینجا همین دو سه تا خونه رو داره؟
- نه یه ده دوازده تای دیگم هست.
- اسمش چیه؟
- جمعه. اینجا کوچیکه، اما چسبیده به شمی، به مال امیر، شمی این پشته، ما هفت لنگیم، اونا چار لنگن.
من و هنری نگاهی به یکدیگر انداختیم،گفتم؛ هنری بدون اینکه بخوایم و بدونیم آمدیم شمی. همون جایی که اشتاین حفاری کرده، چه تصادفی!
یکی از بختیاریها که گوشهی اتاق نشسته بود و چپق میکشید، پرسید؛ مثل اون پرفسور آمریکایی شمام حفاری میکنین؟
- نه ما فقط میگردیم و اینجا رو بررسی میکنیم، کدوم پرفسور؟
- نمیدونم اسمش چی بود، ما بهش میگفتیم پرفسور. آخه صحبت پنجاه، شصت سال پیشه. اومد این جا یه چهار پنج روزی جای مجسمهای که ما پیدا کرده بودیم، کند. چند تا تیکه مجسمه و سی چل تا مهره رو برداشت برد آمریکا.
- شما یادتون کجا رو کند و چیکار کرد؟
- یادمه؟ آره که یادمه خودم کارگرش بودم.
- چی شد که مجسمه روپیدا کردی؟
کمی جلوتر آمد و پیدا شدن مجسمه شمی را تمام و کمال تعریف کرد و من مو به مو یادداشت کردم. این نوشته در زیر نور زرد فانوس یادگار آن شب بارانی است:
… گمونم پنجاه، شصت سال پیش بود. رضاشاه دستور داده بود، بختیاریها باید تخته قاپو بشن. یه جا بمونن و ییلاق و قشلاق نرن. من با عموم شیر محمت(محمد) که عمرش رو داده به شما، تصمیم گرفتیم، همینجا توی آبادی جمعه خونه بسازیم، اونموقع خیلی جوون بودم. نوزده، بیست ساله، پرزور، دوتایی برای پی کنی دیوار رفتیم و یه گودال کندیم. هنوز نیم گز نرفته بودیم پایین که کلنگ من خورد به شیکم مجسمه و یه تیکه بزرگشو کند، آخه تو خالی بود. اول فکر کردیم یه مردهست، جسده. روش خاک ریختیم و یه کم اونورتر از کنارش شروع کردیم به کلنگ زدن و کندن تا دستهای مجسمه پیدا شد. با خودمون گفتیم حتما تیرآهنه بهتره هر کدوم یکی برداریم، خلاصه دردسرت ندم همینطور که مثلاً دنبال تیرآهن میگشتیم، چقدرم خوشحال بودیم. مجسمه پیدا شد. یه مجسمه چدنی بزرگ. خیلی محکم بود. لباس چینچین داشت با موهای بلند و یه جفت سبیل تاب دادهی خیلی قشنگ. وقتی پیدا شد خبر پیچید، همه مردم آبادی جمعه و شمی آمدن به تماشا. مردم روستاهای دوروبر، هم فهمیدن، اهالیش اومدن. هر کسی یه چیزی میگفت، یکی میگفت تیکه تیکهش کنیم، برای خونهسازی، یکی دیگه میگفت، بذاریم زیر خاک و دفنش کنیم تا کسی نفهمیده، آمدیم خاکش کنیم، سنگین بود نشد. اونموقع یه پرفسور آمریکایی بود که این دوروبرا میچرخید، توی دهات ایذه، هفت گل، باغ ملک و… اما هنوز شمی نیومده بود. نمیدونیم چیکار میکرد، میگفتن مثل شماها، پرفسوره، تاریخ باستان رو میدونه. بعضی جاها رو هم میکند؛ عتیقه و زیر خاکی، این سکههایی که به سربند و پیرهن زنا بود، کاسه، کوزه، دیگ و دیگچه و لگن و آفتابهی دهاتیها رو میخرید، خلاصه از این کارا. از این دست خرید و فروشها. با خان باغ ملک و ایذج هم جورش جور بود. اون روز نزدیک ظهر بود که من به عمو شیرمحمت گفتم، سوار اسب شو تاختی برو پیون. به ژاندارمری خبر بده که این برامون دردسرمیشه. اگه نبودن برو ایذج، برو پیش خان که هفت لنگه یا برو ژاندارمری برو به این ادارهجات، معارف، بخشداری، خلاصه بگو، این مجسمه رو پیدا کردیم. زمان رضاشاه بود، دیگه با کسی شوخی نداشتن، خلاصه عمو محمت روانه شد. من با دو سه نفر دیگه گمونم علیخان و مصطفی قلیخان که جوون و زورمند بودن، مجسمه رو کشون کشون بردیم انداختیم تویه چاله دیگه که مردم برای پی کنی کنده بودن. بیشتر شبا خودم با یکی دو نفر جوونای شمی یا جمعه تفنگ به دست از اون نگهداری میکردیم که تفنگچیهای خانهای دوروبر یه دفعه شبیخون نزنن اینو ور دارن و ببرن. یه ده روزی گذشت شیر محمت نیومد.
- نگرانش شدین؟
- نه شیرمحمت مثِ شیر بود، میدونستیم حتماً مییاد دلواپس این مجسمه بودیم، نبرن ندزدن، کشیک دادن بیخوابمون میکرد، هی بهم میگفتیم بیدار باش، بیدارم هشیار باش…
چه وضعی داشتیم. خلاصه بعد از سه هفته عمو شیرمحمت آمد، گفتم عموجان چقدر دیر اومدی؟ گفت اگه بدونی چی کشیدم. تو پیون فقط یه ژاندارم بود، اونم ترک، داستانو گفتم گفت یه نفرم، نمیتونم پُستم رو ترک کنم. برو ایذه یا باغ ملک. به تاخت رفتم. رییس ژاندارمری گفت؛ باید صبرکنی تا خان بیاد، باهاش مشورت کنیم. خان رفته بود هفتگل پیش اون زنش. یه هفته صبر کردم تا اومد. با هم مشورت کردن. یارو آمریکاییه نبود، گفتن رفته اهواز… آخرش گفتن خودتون باید بیارین اینجا که برای هیچ کدوممون دردسر نشه…
ناچار رفتیم سراغ مجسمه، هفت هشت تایی از گودال درش آوردیم، توش خالی بود اما مگه میشد تکونش داد. یکی دو تنی وزن داشت هرجور بود باید میبردیمش دیگه. دوسه تا الوار و چند تا تیر و تخته آوردیم و به هم چفت کردیم و مجسمه رو انداختیم روش. عین تابوت مرده. بعدم برا اینکه نیفته با این تسمههای افسار اسب و قاطر خوب طناب پیچش کردیم. قرار شد ده به ده، دوازده سیزده جوون پهلوون این تابوت رو تا ایذج ببرن. خودمم پیاده پا به پای اینا میرفتم. خدا بیامرزه عمو شیر محمت رو، صلوات رو که فرستاد، جوونای همین شمی و جمعه یا علی یا علی گویان، زیر تابوت رو بلند کردن و راه افتادن. یکی دو فرسخی که رفتیم، رسیدیم که به روستای کل چندار. ده پانزده تا از جوونای اونجا مجسمه رو روی دوششون گذاشتن تا رسیدیم به پیون. دو روزی موندیم بعد راه افتادیم تا هفت گل و از اونجا همینطوری تا ایذج. نزدیک سه چهار هفته طول کشید، دیگه از پا افتاده بودیم. از شمی تا ایذه راه کمی نبود. اونجا سراغ پرفسورآمریکایی رو گرفتیم. نبودش چون فهمیده بود یه مجسمه بزرگ پیدا شده، رفته بود اهواز به اداره باستانشناسی تلگراف بزنه که مجسمه پیدا کرده.
- آخه اون که مجسمه رو ندیده بود، چقدره یا چه جوریه.
- اما وصفشو شنیده بود. بهش گفته بودن از قد یه آدم دو گز بلندتره، خیلی سنگینه، چدنیه. سرت رو درد نیارم یه هفته ای ایذج موندم. آمریکاییه نیومد. به ژاندارمری گفتم بهتره اینو از خونهی خان ببری پاسگاه. گفت؛ نه، خونهی خان مطمئنتره. همونجا باشه با طناب پیچی که اوردین پشت پرچین آغل خان سرپاش کنین. دیگه بارش از دوشم برداشته شد. یه مال از اونا قرض کردم و سواره تا جمعه اومدم. بالاخره بعد از یه ماه و نیم، دو ماه اومد و یه آقای ایرانی هم همراهش بود. ایرانیه پرسید مجسمه کجا پیدا شد، جاشو نشونش دادیم. هفتاد، هشتاد تا کارگر گرفت. ما کم بودیم از همه دهاتهای دوروبر اومدن. شروع کردن به کندن به اندازه دو گز یا کمی بیشتر. چند تا تیکه شکسته مجسمه و تیله و یه سی چهل تا مهره پیدا کردن. من و عمو شیرمحمت و مصطفی و خیلی های دیگه که یا عمرشون رو دادن به شما یا رفتن ایذج و هفت گل کارگرش بودیم. روزی دوزار و ده شاهی مزدمون بود که اون آقای ایرانی بهمون می داد. همش چار روز بیشتر کار نکرد، آخرشم هر چی پیداکرده بود گذاشت تو یه چمدون آهنی و بار قاطر کرد و برد ایذج، بعدم اهواز. از اون موقع تا حالا هیچ کس سراغ اینجا رو نگرفته.
- یادتونه دقیقا چی پیدا کرد؟
- والا غیبت نباشه، بعضی چیزا که پیدا میشد میذاشت تو جیبش یه انعامیم مثلاً یه قرون و دو زار به کارگری که پیدا کرده بود میداد. به اون ایرانی هم نشون نمیداد. اونی که ما به چشم خودمون دیدیم، از هر دهاتی یه کاسه، کوزه یا سکهای داشت میخرید. سکههایی که زنا به سربند و لباسشون آویزون بود، یه پول خردی بهشون میداد و ورشون میداشت.
- می دونین، همین پرفسور با مجسمهای که شما پیدا کردین از پادشاه انگلستان بهترین لقب رو گرفت، لقب «سِر» یعنی مثلاً آقا، حضرت آقا… یه همچین چیزی …
- ما رو غارت کردن، شدیم نوکر و بنده، خودشون شدن آقا… خدا میدونه چه ثروتی تو همین بختیاری بود هر کی اومد، هر خانی اومد، هر خارجی که اومد، یه چیزی دزدید و رفت و سفره ما رو خالی کرد…
گفتوگوی ما تا نیمه شب به درازا کشید؛ از بختیاریهایی که تصادفی به گنجی دست یافته بودند، روستاهایی که زیر آب میرفتند تا شجره نامه هفت لنگها و چهارلنگها. وقتی همه برای رفتن برخاستند، زن صاحبخانه رو به بختیاری که با او گپ میزدم، گفت؛عمو الیاس، امشب از خونهت یه پلاس به ما قرض بده. بختیاری گفت؛ به روی چشمم. فهمیدم اسمش الیاس است و با آنکه سنی از او گذشته اندامی بلند و قامتی راست دارد با چهرهای آفتاب سوخته، دلنشین و مهربان و ریشی کوتاه و سفید.
موقع خواب، صاحبخانه گفت؛ ما همین یک اتاق را داریم که با زن و بچههایم میخوابیم. جای شما را در اتاق کوچکی که چندتایی قاطر هم در آن هستند میاندازم. پتوی کهنهای برایمان روی کاهها انداخت با یک دو پلاسی که از الیاس به امانت گرفته بود.
در این طویله بین ما و چند راس قاطر که آنجا بودند یک دیوار کوتاه بود. هنری کیسه خوابش را در آورد و کنار دیوار دراز کشید. من هم کمی آن سوتر پتو را روی سرم کشیدم و همانطور که به صدای باران و چک چک قطراتی که از گوشه سقف میریخت گوش میدادم، در شبی به سیاهی قیر خوابم برد. آنقدر خسته بودیم که سر و صدای قاطرها و آب پوزهشان که روی سر و صورتمان میریخت احساس نمیکردیم.
آفتاب همه جا را گرفته بود که بیدار شدیم. تنها نشانه آن بارش شدید شب تا صبح زمین نمناک،شبنم روی بوتهها و کوههایی بود که زیر نور خورشید میدرخشیدند. آسمان آبی با تکه ابرهای کوچک و پراکنده، آنقدر نزدیک بود که اگر دستمان را دراز میکردیم میتوانستیم آنها را جابهجا کنیم. گویی هوا را غربال کرده بودند.
در روشنایی روز، آبادی جمعه پیش رویم بود. جایی کوچک با هفت یا هشت خانوار. خانهها همه از سنگ با اتاقهای کوچک و چند بچه که کنار در نشسته و با شگفتی چشم دوخته بودند به من و هنری که داشت بارها را سوار قاطر میکرد. کمی دورتر خاکستر آتش خاموش، – آتشی که نجات بخش ما شده بود- دیده میشد. سراغ الیاس را گرفتم و باهم رفتیم شمی که تا آن روز ندیده بودم. محوطهای کوچک، درهم ریخته با سنگهایی پراکنده محصور بین کوهها. نقشه آنرا سالهای پیش در کتاب اشتاین دیده بودم اما آن روز یادی از آن نداشتم و تلاش ذهنم برای تطبیق آن خرابههای پیش رو بیفایده بود. یک نقشه سر دستی برداشتم. چرخی دور و بر آن زدم. جای گمانهزنی اشتاین هنوز دیده میشد، یک گودال نهچندان عمیق که تو و بیرونش پوشیده از سنگهای ریز و درشت بود. وقتی با الیاس میگشتیم چشمم به سنگ مکعب مستطیل شکلی که جای کف دو پا روی آن کنده بودند، افتاد. به الیاس گفتم؛ اینم پایه مجسمهای که شما پیدا کردید.
- نه این پایه اون مجسمه نیست.
- آخه عین همونه، اونم که تو موزهست پایه نداره، پایه ش اینه.
- نه، ما سه تا از این پایهها جستیم، یکی از این دو تاست اما اونی که تهرونه نیست.
- پس دو تا مجسمه دیگم باید اینجا باشه…
- آره هست.
- خوب کجا؟
- نمیدونم، اون پرفسورم اینجا رو زیرورو کرد، ولی چیزی دستگیرش نشد.
من اندازه پایه رو یادداشت کردم و از الیاس خواستم کنار آن بایستد و این عکس را گرفتم. (تصویر الیاس)
نزدیک ظهر با جمعهایها خداحافظی کردیم و با دو قاطر کرایهای از صاحبخانه، راه پیون را پیش گرفتیم. ما بیشتر نگران اشرفی بودیم که نمی دانست دیشب بر ما چه گذشته.
***
پس از دو سه هفته بررسی که برگشتیم تهران، همان روز اول رفتم موزه. مطمئن بودم اندازهها برابر است و با هم میخواند اما نتیجه جز این بود. الیاس درست میگفت؛ اختلافها بسیار بود و نابرابر…
اشتاین در نقشه شمی سه پایه ستون کشیده، اگر یکی از آنِ مجسمه موزه باشد، -که شاید به سبب سنگینی نیاورده- پس میبایست دو پیکره دیگر با همین قد و قواره هنوز در شمی زیر خاک باشد اما کجای این محوطه درهم ریخته و ازهم گسسته؟
شاید یک روز دیگر، یک بختیاری دیگر، یک الیاس دیگر برای خانهسازی یا درختکاری یک جای این ده پرت دور افتاده را کند و یک مجسمه دیگر پیدا کرد تا به پای یک باستانشناس بیگانه دیگر نوشته شود. امروز افتخار کشف بزرگترین پیکرهی مفرغی ایران از آن «سراورل اشتاین» است و در هر کلاس باستانشناسی، هنر یا مجسمهسازی هنگامی که از ایران سخنی گفته شود در پی آن نام اشتاین میآید. آخر جز چند بختیاری، شما که این نوشته را میخوانید و من دیگر چه کسی در این دنیای به این بزرگی «الیاس پناهی» را میشناسد؟
ایذه- شمی، زمستان 54
***
پاییز 66 برای چندمین بار به ایذه رفتم، این بار تنها بودم. برای کارشناسی یک نقشبرجسته که از روستای باجول پیدا شده بود. بومیهای اداره میگفتند راه ایذه به پیون آسفالت شده با مینیبوس رفتم به آنجا. پیون بزرگ شده بود. دیگر آن یک دکان کرکره آهنی را نداشت. خانههای نوساز مثل ایذه. یکی دو راه قدیمی آن شده بود خیابان آسفالت که جوانان موتور سوار در آن ویراژ میدادند با همان زیربنا و فرهنگ قدیمی. روستایی با یک تنپوش نو و زشت. کمی بالاتر از جایی که مینیبوس ایستاد، یک بقالی بود، رفتم تو سیگاری بخرم و لبی تازه کنم. صاحب بقالی و دو مردی که آنجا با هم گپ میزدند، بختیاری بودند. پرسیدم؛از اینجا تا شمی هم راه خوبه؟ یکی جواب داد مگه جاده ایذه تا اینجا بد بود؟ اینم مثل اونه.
- خدا رو شکر پس راحت میشه رفت مثل قدیم نیست.
- نه، مگه پیشتر اومده بودی؟
- آره حدود چهارده پونزده سال پیش،اونموقع از اینجا تا شمی پیاده یا با مال میرفتیم.
صاحب بقالی با کنجکاوی پرسید؛مهندس سدی؟ اونا سرویس جدا دارن.
- نه تو سدسازی نیستم. میخوام برم دوستم رو ببینم. آقای الیاس پناهی، اینم عکسشه. شما میشناسیدش؟
هر سه نگاهی به عکس انداختند و یکی با تعجب گفت؛ آره… آره. این دایی الیاسه چه جوون و سالم بوده، پسرش داماد ماست، طلا دختر خواهرم زنشه که الان «اندیکا»ن.
- چه خوب، شانس آوردم شما میشناسیدش.
- شانس؟ رفتنت فایده نداره، اگه میخوای بری فقط الیاس رو ببینی شانس نیوردی. خدا رحمتش کنه. چار ساله به رحمت خدا رفته…
ماتم برد. زدم پشت دستم و گفتم؛ اون که بهنظرم جوون میاومد، قبراق بود، خیلی قوی و پر زور.
- همون زورش باعث مرگش شد.
- ای بابا! چرا آخه؟
- برای اینکه رفته بود کوهستان هیزم بیاره، یه پلنگ بهش حمله کرد. با چوبدستی میزنتش، میبینه فایده نداره دستشو با چوب دستی میکنه تو حلق پلنگ و هر جور هست خفتهش میکنه، اما دیگه دستی براش نموند. آش و لاش شده بود، بدنش هم همینطور. مردای کوه میان کمکش و تن خونین و مالینش رو اوردن شمی… بردن ایذه یه کم بهتر شد، باز خراب شد. دوباره ایذه، اهواز، هفت گل، هی این شهر و اون شهر. بالاخره دکترای اهواز دستشو، دست راستشو که سیاه شده بود، از بالای بازو بریدن… دایی الیاس یه هفت هشت ماهی هم اینطوری تحمل کرد، بعد تنش تیکه تیکه سیا شد. بردنش تهرون. گفتند دکترای اونجا نفهمیدن، بیخودی عملش کردن… باز رفت زیر یه عمل دیگه… خلاصه وقتی برگشت شمی، یه ده، دوازده روزی بیشتر زنده نبود. مرد و همونجا تو شمی خاکش کردن.
مانده بودم چه بگویم. زبانم خشک شده بود و عکسش از دستهای لرزانم افتاد کف مغازه. یکی از بختیاریها آنرا برداشت، نگاهی انداخت و گفت؛ مرد نازنینی بود… میدونی عموحسین علی این دکترا تیکه تیکهاش کردن مگه مش سلطان نبود با خرس جنگید و کشتش و الانم صحیح و سالمه. داشت حرف میزد که صاحب بقالی گفت؛ بریم دایی دیر میشه این وانت شب کار دستمون میده. پرسیدم شما میرین ایذه؟
- اره میریم ایذه جنس بیاریم، داشتیم میبستیم که شما اومدین. اگه نیومده بودی الان نصفه راهم رفته بودیم…
- میشه منم باهاتون بیام؟ دیگه رفتن من فایده نداره کجا برم وقتی الیاسی نیست… کرایه مو میدم.
- اون که قابلی نداره. جا نداریم مگه پشت وانت.
- باشه، میرم پشت، تا ایذه راهی نیست. میخوام زودتر برم اهواز به قطار برسم.
- اگه باد اذیتت نکنه و از واسادن خسته نشی.
- نه، وامیسم، از بادم باکی نیست.
وقتی میخواستم سوار بشوم، کف پیاده رو جابهجا از برگهای زرد و خشک چنار پوشیده شده بود. با خودم گفتم؛ چرا اینا رو موقع آمدن ندیده بودم؟ مثِ پنجهی آدمای مردهست. مثِ دست مهرداد که داره آروم آروم خشک میشه، مثِ مجسمه بدون دست شمی، دست بریده الیاس، یکی هم دست خودم بوی خاک مرگ گرفته. از روی زمین یک برگ برداشتم و گذاشتم روی عکس الیاس. به نیمه راه نرسیده بودیم که برگ را سپردم دست باد… دستی که هرگز نمیمیرد.
ایذه پاییز 66
هنری رایت سمت چپ در نیمه راه پیون به شمی
الیاس پناهی در کنار پایهی یک مجسمهی دیگر که هرگزپیدا نشد
مجسمهی طنابپیچ شمی آغل خانهی خان ایذه
الیاس و گروهی از جوانان بختیاری در بخشداری ایذه که این پیکره را از شمی تا ایذه تابوتوار آورده بودند