روز ۲۵ مرداد سال ۳۲، کتاب و دفتربه دست با پدرم پیاده روانه ادارهاش شدم. او مدیرکل اداره نگارش وزارت فرهنگ بود و دکتر محمود آذر، وزیر فرهنگ. وزارت فرهنگ هم در همین ساختمان مسعودیه بود که امروز بین شرکت عظام و گروهی دیگر دست به دســت میشود. آن روز هیچ خبری نبود، همه چیز مثل هرروز دیگر ظاهراً عادی مینمود. وقتی رســیدیم، هنوز پدرم پشت میزش جابهجا نشده بود که یکی از کارمندهایش آمد توی اتاق و ســلام و علیکی کردند و گفت:
– خبر دارید دیشب چه شده است؟
– نه، خبر ندارم. مگه چی شده؟
– دیشب کودتا شده، ارتشیها کودتا کردند.
– کودتا شده؟ جدی؟ کی کودتا کرده؟
– زاهدی و سرهنگ نصیری، اما مثل اینکه شکست خورده، هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
– خوب، انتظارش میرفت، حالا جناب وزیر کجا هستند؟
– ایشون تشریف بردن پیش آقای نخست وزیر، جلسه فوقالعاده دارن. صبح زود آمدن و فرمودن کتــاب چهارم ابتدایی خوبه، زودتر بــه چاپخونه بدین تا به اول مهر برسه.
– خوب، پس بفرستید چاپخونه مجلس، اگه خبری شد حتماً به من بگین و…
پــدرم کمی کاغذهــای روی میزش را زیــرورو و یکی دو ورقــه را امضا کرد، اما حواســش جای دیگری بود. سخت آشفته و پریشان به نظر میآمد. کمی بعد رو کرد به من و گفت: اسماعیل، پاشو پاشو امروز برو خونه درست رو بخون. ممکنه اینجا شلوغ شه… جواب دادم؛ باشه، چشم!
– بیــا این پنج تومن را هم بگیر، ســرراه ۲۰تا نان تافتون بخــر بقیهش رو هم بده به مادرت بگو برنج و ســیبزمینی و قند بخــره، یک قران هم برای کرایه خودت، حتماً با اتوبوس برو… شــیطنت و فضولی نکن، بشین سر درس و کتابت، دیگه به امتحانات چیزی نمونده… یه ۱۰ ،۱۲ روز دیگه.
– باشه، چشم!
کتاب و دفترم را بازنکرده، جمع کردم و راه افتادم. آن ســال هم مثل هر سال دیگر تجدید شــده بودم، از حساب و هندســه. بعضی روزهای تابستان به اصرار مادرم با دلخوری مسئلهای حل میکردم و کمی هندسه میخواندم، بعد هم دفتر و کتابم را میبســتم تا ســه، چهار روز دیگر. اصلاً حوصله درس خواندن نداشتم، دلم میخواست یا قبول بودم یا رفوزه! تجدیدشدن یعنی یک تابستان تباه شده که با دلهره و اضطراب امتحانهای شهریور میگذشت. از اوایل مرداد هرازچندگاهی به اداره میآمدم؛ جایی که مجبور بودم پنج، شش ســاعتی ســرم را از روی کتاب برندارم، یا بخوانم یا مســئله حل کنم. آن روز پولها را از پدرم گرفتم و خوشحال راه افتادم، هم یک قران داشتم، هم کوچه گردی بود. اگر قرار بود تمام راه را بدوم، سوار اتوبوس نمیشــدم. تقریباً ســر خیابان اکباتان یک در چوبی بود که رویش نوشته بودند: اینجا خانه زحمتکشان ملت ایران است. مقر حزب دکتر مظفر بقایی، نزدیک ۱۰ ،۱۵نفر آنجا ایســتاده بودند و یک پاســبان هم کنار در بسته آن. میدان بهارستان هم مثل روزهای دیگر بود، مخصوصاً از دم مجلس رد شدم، فقط چند پاســبان ایســتاده بودن و یک گروه ۳۰،۴۰نفری دم قنادی یاس آن سوی خیابان. خیابان ژاله هم ســوت وکور، حتی ساکتتر از روزهای پیش، تک وتوک اتوبوس یا تاکسیای رد میشد و گاهی زنی یا مردی. حزب سومکا کمی پایینتر از سهراه ژاله بود، ته یک کوچه بن بست. آنجا کمی شلوغ بود. جوانان حزب با لباس و علامت صلیب شکســته جابهجا دو طرف این کوچه بنبست ایستاده بودند، گویی انتظاریک حمله را میکشیدند. نرســیده به خانه ما یک دکان نانوایی بود و میز کوچک چوبیــش توی پیادهرو. تکیه دادم به این میز و گفتم: ســالم عباس آقا. جواب داد؛ سلام، مادرت صبح نون گرفته،
جواب دادم؛ آره، میدونم اما بازم باید بگیرم، پدرم گفته.
– حاال چندتا میخوای؟
– ۲۰تا.
– ۲۰تا ؟! برا چی میخوای، مگه چه خبر شده، عروسیه؟
– نه عباس آقا، عروسی چیه، کودتا شده، کودتا.
– هرکی گفته، بیخود گفته.
– نمیدونم، منم شنیدم، میگن دکتر مصدق کشته شده.
– بچــه! زیادتر از دهنت حرف نزن. اگه جای دیگه اینو بگی؛ میگیرن انقد کتکت میزنن که کفه خون بالا بیاری…
– آقا شاطرعباس، من چه میدونم، مردم میگن…
– بیا این ۲۰تا نون، مال صبحه، هنوز تازهست، برو، برو وقتی میخوای حرف بزنی، فکر کن ببین چی میخوای بگی … به کسی نگی مصدق کشته شده هان…
– باشه، چشم.
نان به دســت آمدم خانه. مادرم داشت رخت میشست، تا رسیدم، سلام نکرده بودم که گفت:
– چرا اومدی؟!
– آقا گفت برگردم خونه، اونجا بخونم.
– می دونســتم تحمل تورو یه ساعتم نداره، تحفه شاه ولایت، هرجا رود پس آید!حالا این همه نون برای چی خریدی؟!
– آقا گفت بخرم، آخه کودتا شده، میگن دکتر مصدق رو کشتن، آقا پنج تومن داد، گفت ۲۰تا نون بخرم بقیه شــم بدم شــما که برنج و قند و سیبزمینی و این چیزا بخری که اگه قحطی بشه نمیریم!
– خاصه خرجی فرمودن، تو این خونه که همیشــه قحطیه! افســانه، اون رادیو را بگیر ببینم چه خبره!
رادیو موســیقی پخش میکرد، مثل هرروز… پرویز که تازه از خواب بیدار شده بود، لباس پوشیده آمد تو حیاط و گفت: من برم بیرون ببینم چه خبره! مادرم داد زد: توکجا میخوای بری؟ چه خبره؟ هیچی، خبر مرگ منه…! پرویز گفت:
– میرم تا سر چهارراه و برمیگردم.
– ســی تیرم گفتی میرم سر چهارراه و سه ســاعت بعد خونین و مالین با پیرهن پاره برگشــتی…! خدا منو مرگ بده، از دست شــما زله شدم دیگه! (این تکیه کلام مادرم بود. با پدرم هم که دعوا میکرد همین را میگفت.) اون از پدرتون، اونم از شماها… و غرغرهایی که نیم ساعت ادامه داشت.
بعدازظهر که رفته بودم خرید، روزنامه فروش سرچهارراه آب سردار داد میزد، اطلاعات، اطلاعات، فرار شاه، فرارشــاه! کمی دورتر هم هفت، هشــت تا تودهای با چهار، پنج سومکایی درگیر شده بودند و به هم بدوبیراه میگفتند.
فکــر کنم ۲۶ مرداد بود که با مــادرم میرفتیم منزل خواهرم، اتوبوس از میدان توپخانه که میگذشــت، یک گروه ۷۰ ،۸۰ نفری داشتند مجسمه رضاشاه را پایین میکشــیدند. جز دوروبر مجســمه خیابان و پیادهروها هم کمی شلوغ بود، اما نه خیلی زیاد. اتوبوس ما مثل بقیه ماشــینها بیمعطلی رد شــد. بیشتر مردمی که رد میشدند یا توی پیادهرو ایستاده بودند، بیتفاوت و بیاعتنا تنها نگاه میکردند. دیگر این میتینگها و سروصداها و دشــنام دادنها برایشان کامال عادی شده بود. مثل بخشــی از زندگی روزمره که حتماً باید باشد. روزهای آرام برایشان غیرعادی مینمود. روزهایی که بســیار کم بودنــد. روز ۲۸ مرداد هم مثل دو روز پیش بود. گاهی هیاهویی از دوردست به گوش میرسید و زود تمام می شد. رادیو موسیقی پخــش میکرد گویی هیچ اتفاقــی نیفتاده تا نزدیکیهای ظهــر… از خیابان کنار خانه ما خط ۲۸ میگذشــت. از دروازه شمیران تا بازار. این خط ۱۰ ،۱۲ تا اتوبوس زردرنگ نســبتاً تمیز داشت. مدیرعاملش آقایی بود به اسم توحیدی و همه شرکا و رانندههایش مصدقی! ظهر ۲۸ مرداد که ســروصدا بلند شــد رفتم دم در، یک گروه چوب و چماق به دســت بودند و یک گروه دیگــر در و پیکر اتوبوسهای این خــط را از صندلیهای شکســته، میل فرمان و هندل در هوا تــکان میدادند و با دشــنامهایی رکیک به توحیدی که تا آن روز نشــنیده بودم. همسایهها، رهگذرها با شــگفتی آنها را نگاه میکردند. هیچ کس نمیدانست چه شده تا مادرم از یک رهگذر پرســید: خانم میدونین چی شده؟ چه خبره؟ زن گفت: چی بگم خانم!؟ صبح میگفتند مرگ برشــاه، ظهر میگن زنده باد شــاه، اصلاً معلوم نیســت این مملکت بیصاحب دســت کیه!؟… آنها با هم حرف میزدند که من به دو خودم را رساندم ســر چهارراه آب سردار. چند اتوبوس، تاکســی و جیپهای ارتشی که چماق به دســتها روی سقف و گلگیرهایش ایســتاده بودند، زنده باد شاه و مرگ بر مصدق میگفتند. من ۱۲ ســاله تا آن روز چنین هیاهو و آشــفتگی ندیده بودم، کمی ترســیدم و آمدم خانه. همه توی اتاقی که مثل زیرزمین بود، دور رادیو جمع شــده بودند، پدرم و دوســت صمیمیاش دکتر محمدتقی قچهوند روی صندلی و مادر و خواهرهایم روی زمین. همه بهتزده، نگران و گوش ســپرده به رادیو… پــس از کمی خشخش صدای نعره یک نفر آمد که میگفــت: الو، تهران… الو، تهران، من میراشــرافی نماینده مجلس… دولت غیرقانونی مصدق سقوط کرد… الــو، تهران، الو، تهران… دکتر مصدق، حســین فاطمی خائن، شــایگان، رضوی وهمه این خائنین کشته شدند!… و باز صدای خشخش تا صدای فریاد میراشرافی که؛ تیمســار فضلاالله زاهدی نخستوزیر قانونی نطق میفرمایند… زاهدی نطق کوتاهی کرد که ارتش وفادار به شاهنشاه حکومت غیرقانونی مصدق را سرنگون کرد. آرامش خود را حفظ کنید و از این حرفها! نطق زاهدی که تمام شــد دوباره میراشــرافی فریاد میزد مصدق، فاطمی، شایگان، رضوی و… همه کشته شدند! پدرم که چشمهایش پر اشک بود، رو کرد به دوستش و گفت: دکتر حالا همه اینها کشته شدند؟! دوستش جواب داد: نمیدونم! فکر نمیکنم. این میراشرافی خیلی هوچی و دروغگوئه… آخه مهندس رضوی که تهران نیست، کرمانه. وقتی آخرین فرزند مادرم به دنیا آمد، پدرم که با مهندس رضوی دوست بود، اسمش را احمد گذاشــت و مهندس رضوی یک رادیوی «شاب لورنس» را پیشکش کرد. حالا خبر کشته شــدنش از همین رادیو، پدرم را به گریه و همه ما را سخت منقلب میکرد، مخصوصاً من را که چندین بار خانهشــان رفته بودم. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که من باز آمدم سر چهارراه آب سردار. در تاکسیها و اتوبوسها چماق به دستها روی ســروکول هم نشسته یا به در و پیکرش آویزان بودند و شعار میدادند. مردم از زن و مرد و بچه و پیر و جوان توی پیادهروهای چهارراه ایســتاده بودند، حیران و انگشــت به دهان به نمایش رج ماشــینها با هنرپیشههای چماق به دست نگاه میکردند تا ناگهان یک جیپ روباز درســت وسط چهارراه آب سردار ایستاد و یک افســر بلندقد، چشم و ابرو مشکی و خوش ســیما اسلحه به دست از آن پیاده شد، طــرف ما آمد و فریاد زد: «اون کثافت را پاک کنید.» ماها همه از ترس عقب عقب رفتیم و او جلوتر آمد و داد زد مگه نگفتم اون کثافت رو از رو دیوار پاک کنید. ماها برگشــتیم و به دیوار پیش چهارراه که خانه مبشر بود، نگاه کردیم. با خط درشت نوشــته بودند، ز جنبش تودهها، شاه فراری شده! و با یک خط دیگر زیر آن نوشته بودند، سوار گاری شــده! خانمی که نزدیک بود، شروع کرد با پر چادرش شعار را پاک کردن، اما نمیشــد چون با رنگ نوشــته بودند. پشت جیپ دو سرباز ایستاده بودند و قاب عکس بزرگی از شــاه را در دست داشتند. افسر به یکی از آنها اشاره کرد که بیایید که بدو آمد و گفت: بله قربان! افسر گفت: اون کثافت را با سرنیزه، با چاقــو، با یه چیزی از رو دیوار پاک کن و خودش رفت طرف جیپ. توی جیپ یک زن هم نشسته بود بین راننده و این افسر. در این موقع زن بلند شد و با مشتهای گره شده فریاد زد: شاها! تو ز مردی و خصمت افعی، افعی به ز مرد نگرد کور شود! زن زیبا بود با یک بلوز یقه باز و دامنی بسیار کوتاه. من متحیر مانده بودم که به افسر نگاه کنم یا به این زن نیمه برهنه! چون تا آن روز زنی این گونه بدون تن پوش ندیده بودم. زن همچنان زنده باد، مرده باد میگفت و شــعر شاها… را میخواند. تا شعار پاک شــد و رفتند و دنبالشان اتوبوسها و تاکسیهای چماق به دستها. نمایشی که پایانی نداشــت. رســیدم خانه، مادرم پرسید: چه خبر بود؟ گفتم: یه زن خیلی خوشگل که یه دامن کوتاه پوشیده بود، همش شعر میخواند و شعار میداد و… مادرم نگذاشــت حرفم تمام شــود، گفت: رفته بودی شعار بدی یا چشم چرونی کنی؟ ۱۲سالته آخه کی میخوای آدم بشی؟! پرویز که تا آن موقع ساکت و سخت در فکر بود، گفت: این زنیکه ملکه اعتضادی از اون زنای اشغال و کثافت درباره… آن وقت فهمیدم اســمش ملکه اعتضادی اســت! تابستان سال بعد، مثل هرماه من مجله یغما را پســتخانه میبردم، این وظیفه هر مــاه من بود. از دم چاپخانه مجلس یک گاری کرایه میکردم تا خانه که دفتر مجله آنجا بود. گاریچی با فشار کمر و شــکم طناب محکمی را که به دو دســته چوبی جلوی گاری بسته بود، با دشواری راه میبرد و من پیاده دنبالش. مجلهها را در پاکتهایی که پیشتر روی آنها را نوشته بودیم، میگذاشتیم و جداگانه در بقچه یا ساروق میگذاشتیم و گره میزدیم و باز من یک گاری دســتی کرایه میکردم و پیاده دنبالش تا پستخانه راه افتادم. او بستهها را میگذاشت کنار جوی خیابان و میرفت و من یکی یکی آنها را میبردم توی پستخانه و هرکدام را به باجه خودش تحویل میدادم. شهرستانها باجه خودش، تهران جدا، خارجه جدا، بستههای مجله جدا که باجهاش دورترین جای ســالن بود. آن روز وقتی میخواستم از جوی پهن جلوی پست رد شوم، سه چهارتا مجله از لای ســاروق افتاد توی جوی. من دولا شــدم و همه را یکی یکی میگرفتم و میگذاشــتم توی پیادهرو. داشــتم آخرین مجله را میگرفتم که یکی بالای سرم فریاد زد: بچه چه کار میکنی؟ چه کار میکنی توی جوب؟ سرم را بلند کردم دیدم یک ماشین سیاه رنگ شیک است و یک افسر خوش سیما، شیشه عقب را پایین کشــیده و سر من داد میزند. با ترس گفتم: مجلههایم افتاده توی جوب، دارم برمیدارم. با تغیر جواب داد:
– مجله چی؟ ممنوعه است؟!
– نخیر! مجله یغماست. اینه، آخریشه که از تو جوب گرفتم.
– چرا؟!
– از این بقچه افتاده…
– خب، خب.
– کمی با من ومن به او خیره شدم تا گفتم: جناب سرهنگ… حرفم تمام نشده بود که رانندهاش گفت: جناب تیمسار. من فوری گفتم:
– جناب تیمسار من شما را قبلاً دیدهام. مطمئن هستم!
– کجا دیدی؟ تو فرمانداری نظامی گرفته بودنت؟
– نخیر جناب تیمســار! روز ۲۸ مرداد سوار یک جیب روباز بودید با سه تا سرباز و یــه نفر دیگه. اون روز هم داد زدید: اون کثافــت رو از رو دیوار پاک کنید! آخر یک شعار بد نوشته بودند.
– خب، خب.
و رو کرد به راننده اش و گفت: راست می گه.
– بعد عکس شــما را همه روزنامه ها چاپ کردند، مگر شما تیمسار سپهبد تیمور بختیار نیستید؟
سرم داد زد: تو اونجا چیکار می کردی؟
با ترس جواب دادم: هیچی قربان همین طوری ایســتاده بودم و نگاه می کردم و شعار زنده باد شاه می گفتم. شما همین طوری بودید و همین قیافه را داشتید.
دوباره خیره خیره نگاهم کرد و رو کرد به راننده اش و گفت: برو به این بچه کمک کن بستههاشو ببر بالا.
رانندهاش گفت: چشم قربان.
و هر پنج ســاروق را با دستهاش بلند کرد، پلهها را دوتادوتا رفت و گذاشت توی ســالن پست. بعد هم سوار شدند و رفتند. من دستی برای بختیار تکان دادم؛ اما اصلاً متوجه نشد یا اگر دید، محلی نگذاشت.
پیوندها
جست و جو