… طهران ۶۰ ،۷۰ سال پیش، زمین تا آسمان با تهران امروز فرق داشت. زمســتانهایش واقعاً زمستان بود. سوز سرما تا مغز اســتخوان را میسوزاند. آنقدر برف میبارید که توی کوچههایش که آسفالت نبودند، پای آدم تا زانو در گل فرو میرفت. تابســتانهایش آنقدرداغ بود که از صبح چشم به راه و گوش به زنگ یخ فروش و درازگوشش باشیم که با فریادهای یخی… ای یخی… یک کاسه آب یخ توی گلوهای خشکمان بریزیم. خرید با من بــود. دوزار (دوریال) یــخ میخریدم، توی گونی میپیچیدم و میگذاشــتم کنج حمام – سردترین جای خانه- و تمــام شــبانهروز آنرا با خساســت مصرف میکردیم تا روز بعد و خرید دوزار یخ دیگر… یکی، دو ساعت از خرید یخ نگذشته بود که صدای گوش خراش انگوری بلند میشــد؛… یه چارک انگور، چارکی چارزار انگــور… اهل محــل میریختنــد دور خــرش. گاهی بعدازظهرهــا کــه پدرم خــواب بود، از پنجــره چند تا بدوبیراه نصیبــش میکرد، اما او در جواب دســتی به سرو گوش خرش میکشید و میخندید. مثل یخ، مأمورخرید انگورهم من بودم. گاهی که با پدرم جروبحثمان به درازا میکشــید، هرچه دانه انگور بود، توی کاســه مــن میریخت و میگفت: «برو بچــه. برو با اون بابای بداخلاق بدعنقت! به کاسبی مام کار داره»…صبحها از ســروصدای جیکجیک گنجشکها بیدار میشــدیم. با اینکه حیاط خانهمــان خیلی بزرگ نبود، چند باغچه داشتیم که سبزی میکاشتیم، تره، جعفری، تربچه و هفت، هشــت تا درخت گوجه، گیلاس، آلبالوو… که از موقعی که گلهایشــان جوانه میزد، خوراک گنجشــکها بود. از آســمان هرچه بگویم کم گفتهام؛ آبی آبی، کوههــای البرز از دور مثل یک دیوار باشــکوه بودنــد و ابرهــای پراکنــده که هــر لحظه به شــکلی میشــدند و با آنها همه چیز میساختیم؛ از فیل و شیر گرفته تا سماور و استکان. توی خانه ما نه از سینما رفتن خبری بــود، نه از شمیران گشــتن و دریغ از خوردن یک بستنی از بستنی فروشی دوره گرد سر چهارراه آب سردار. همهاش خانه بودیم؛ سراسر تابستان. تنها تفریح من با بچههای هم سن و ســالم جمع کردن شیشه شکستههای رنگی از جوی آب بود یا دزدکی ســوار درشکه شــدن و شــلاق خوردن. گاهی روی پله دم خانه مینشســتیم وماشــین بازی میکردیم. تک و توک ماشینها میآمدند و میبایســت ۱۰ ،۱۵ دقیقه انتظار میکشیدیم تا بالاخره یک ماشین سواری، تاکســی یا اتوبوس ناله کنان برسد. وقتی میآمد، چشــمهایمان برق میزد و تا خم خیابان بدرقــهاش میکردیــم، آن هم با حســرت. آن موقعها خیلــی پدری بودم. ســخت دوســتش داشــتم و دلم میخواســت هر جا مــیرود مرا هم ببــرد. اتفاقی که گاهی بیش از یک سال به درازا میکشید.
آن روز، در یــک بعدازظهر اواخــر پاییز، وقتی پدرم شــال و قبا کرده بود که برود جایــی، مادرم گفت: «هرجا مــیروی، این ذلیل مــرده را هم ببر. امــان همه را بریــده…»، پدرم نگاهی به من انداخت: «زود برو کفش و لباســتو بپوش تا…» حرفش تمام نشــده، بدو رفتم وتنها پیراهن و شلواری که داشتم پوشیدم و راه افتادیم. خدا خدا میکردم ســوار اتوبوس یا تاکسی شویم. پیاده آمدیم تا ســر چهارراه آب ســردار به انتظار تاکسی اما هیــچ خبری نبود. تــوی خیابان پرنده هــم پر نمیزد. پیاده راه افتادیم و من هرازچندگاه پشــت سرم را نگاه میکردم ببینم ماشــینی میآید یا نــه. صدمتری نرفته بودیم که چشمم به یک تاکسی افتاد که از دور میآمد. داد زدم: «آقا! آقا! تاکســی». دستی تکان داد و تاکسی کنار ما ایســتاد. بیآنکه به چک وچانه زدن اینها گوش بدهم، تمام حواســم را ســپردم به ماشین کوچکی که کنار ما ایســتاده بود. گلگیرهایش سفید بودند و اتاقش مشــکی. نو نبود اما برق میزد. دستم را گذاشته بودم روی گلگیرش، چون اولین باری بود که به یک ماشــین دســت میکشــیدم که پدرم گفت: «برو بشین». گفتم: «نه! شما اول بشینید، من جلو میشینم!» خودش رفت تو و دســت مرا گرفت کنارش نشاند. من ایستادم خیره به راننده. فرمــان را میچرخاند، دنده عوض میکرد وعقربههای جلویش تــکان میخوردند. غرق در دنیای خودم بودم که ایستاد و پیاده شدیم.
پــدرم راه افتاد و من دنبالــش، تا کنار یک در چوبی بزرگ مثل در گاراژ ایســتاد. رفتیم تــو. توی یک حیاط بزرگ پر از درخت و گل. از شــش، هفت پله که کنار هر کدام یک گلدان شــمعدانی یا الله عباسی گذاشته بود، رفتیــم بالای ایوانی که به نظــرم نیم دایره یا نیم بیضی بود با چند تا ســتون گرد ســفید. از همان ایوان رفتیم توی یک اتاق بزرگ زیر آفتــاب پاییزی. مردی لاغر بین مشتی کتاب و کاغذ نشسته بود و چیز مینوشت. سلام کردیم. پدرم نگذاشــت بلند شــود. دستش را بوسید و روبه رویش نشســت و من کمی دورتر. صورتی کشیده و ســفید داشت. شــب کلاهی بر ســر و عینک درشت دورســیاهی بر چشــم. کمی پیرتر از پــدرم مینمود. اخموتــر و بداخلاق تر. جواب ســلامم را نداد که هیچ، حتــی نیم نگاهــی هــم به مــن نینداخــت. گویی مرا نمیبیند. پیراهن و زیرشــلواری ســپید تمیزی بر تن و عبای نازک ســیاهی روی دوشهــای لاغرش انداخته بود. کمی بعد برایمان چای آوردند. توی استکانهایی که قاب طلا یا نقره داشــتند. مطمئن شدم آدم مهمی اســت. خانه به این بزرگی، زیراستکانهای گران قیمت. احترامی که پدرم میگذاشــت. حتماً یا وزیر اســت یا وکیل. بــا پدرم گفتوگــو میکردند. شــعر میخواند و مــا ســاکت بودیم. پس از نیم ســاعتی برخاســت وعصا به دســت و عبا به دوش. از ایــوان به حیاط رفت و پدرم هم در کنارش و من با چند قدم فاصله دنبالشان. در راه باریکهای پوشیده از آجرهای بزرگ که دو طرفش باغچــه بودند. گاه با ته عصایــش بال وپر کبوترهایی را که تــا نزدیکی کفشهایش میآمدنــد نوازش میکرد و من خیره و شــگفتزده به این منظره نگاه میکردم. هرازچنــدگاه میایســتاد، رو به پــدرم میکرد و حرفی میزد. یکی، دو بار هم با چشمهای درشت و درخشان از زیــر عینک بــه من نگاه میکــرد. نگاهــی بانفوذ و لبخنــدی کوتاه و کمی تلخ بر گوشــه لبهای نازکش مینشست. پدرم به حرفها و شعرهایی که میخواند گوش میسپرد و آرام و شــمرده جواب میداد- آنچه که خیلی کم اینگونه بود- همان طور که قدم میزدند به پدرم گفت: «حبیب! اسم پسرت چیه؟»
– اسماعیل.
– اسماعیل!
بــه طرف من آمد. کمی خم شــد، عینک از چشــم برداشت و خیره نگریست. لبخندی زد و گفت: «هوش از چشمهایش می بارد!» این بهترین، نخستین و آخرین تعریفــی بود کــه از من شــد و دیگــر هیچ کس هیچ نگفــت. وقتی میخواســتیم برویم، نه بــه من نگاهی انداخــت و نه جواب خداحافظــیام را داد. اما من به دو چیز میاندیشــیدم: «باز سوار تاکسی می شویم و من باهوشم!»
برگشــت را پیــاده آمدیم. پــدرم جلوجلو میرفت و تند، مــن دنبالش تقریباً میدویدم. ســر چهارراه آب ســردار که رســیدیم، گفت: «برو خانه. بلدی؟» گفتم: «آره بلدم» و بدو خودم را رساندم به خانه. غروب شده بود و مادرم داشت برای شام، کشک میسابید. پرسید: «با پــدرت کجا رفتی؟» جــواب دادم: «رفتیم خونه یه آقــای خیلی مهمی. یه خونه بزرگ داشــت پر از گل و درخت. کفتر داشت که بهشون دونه میداد».
-«خوب کی بود؟»
-«نمیدونــم؛ گمونــم وزیر یــا وکیل بــود. یه کم بداخــلاق. اخمــاش توهم بــود. اما به مــن گفت ازچشــمهایم هوش میبــارد. مــن باهوشــم!» مادرم لحظــهای دســت از کشک ســابیدن برداشــت. نــگاه غریبانــهای به مــن انداخت و پرســید: «بــه تو گفت باهوشــی؟ اونم حتماً یکی بوده مث بابات. دوستاشم مثل خودشــن. خدا نجار نیست اما در و تخته رو خوب بهم میندازه!»
پنج، شــش سال بعد، ســال ۱۳۳۰ من کلاس سوم دبســتان بودم؛ اوایل اردیبهشت و دم امتحانهای آخر ســال. توی بالکن خانهمان روی کتاب قوز کرده بودم. مادرم داشــت وصله شــلوارم را میدوخت که پرویز، بــرادر بزرگم آمد. روی یقه کتش یک روبان ســیاه زده بود. لبه بالکن نشســت. یک روزنامه «بسوی آینده» از جیبش درآورد و شــروع کرد به خواندن. کمی بعد رو به مادرم کرد و گفت: «حیف شــد. بهارم مرد». مادرم جواب داد: «آره ســه روز پیش ســکته کرد. ببینم چی نوشــتن» و روزنامــه را از پرویز گرفــت. من نیم نگاهی انداختــم. عکس بهار را بــا آن چهره دراز و پیشــانی بلند، عینک دورســیاه و لبخندی کوتــاه انداخته بودند. کت و شــلوار پوشیده و کراوات زده با موهایی کم پشت که شــانه زده بود؛ تا چشم انداختم شناختمش. گفتم:«این همین آقایی که به من گفت از چشمهایش هوش میبــارد. من دیدمــش». پرویز گفت: «برو اســی! برو درستو بخون، تو رو چه به استاد بهار».
-«به خدا خــودش بود، خود خودش. همین عینک را زده بود».
– «برو بچه، برو تو رو چه به بزرگا! کم دروغ بگو».
جروبحــث ما باال گرفت. بالاخــره مادرم گفت: «نه راســت میگه. چهار، پنج سال پیش یه روز میرن خونه اســتاد بهار. بهش میگه چه باهوشی! ما که تو این ده سال جز بیهوشــی چیزی ازش ندیدیم… اگه باهوش بود، من هر روز با این چشمای کورمکوریم مجبور نبودم سر زانوی شلوار پارشو وصله کنم… برا دلخوش کنکش گفته، اینم باورش شده…».
۱۰ ،۲۰ ســال بعد، زمانی که در اداره باستانشناسی کار میکردم، بیشتر روزها سروده استاد بهار را بر سردر موزه میخواندم. ســرودهای محکم با یک ماده تاریخ بی نظیر به خط شیوای اســتاد امیرالکتاب. امروز دیگر ایــن اثر هنری نیســت؛ چــه پس از انقــلاب، مهندس آیــتاالله زاده شــیرازی و مهدی حجــت آن را تکه تکه کردند و انداختند در ســطل آشــغال! و هنوز که هنوز اســت، به خود میگویم چه بداقبال بودم که آن زمان بچــهای بیش نبــودم. بی خبر و نــادان و هنوز بیش ازنیم سده، نخســتین و آخرین دیدار اســتاد بهار را از یاد نبرده و نخواهم برد. این چکامه ناچیز که تنها چند بیت از آن آورده میشود، پیشکش روح ایران دوست بهار:
…
خواند بهار گنبد گیتی تو را سزاست
نازیم بر بهار چنین نغز گوهری
آن گنبدی تو بر فلک ای بام روزگار
کز خاک پست سوی سماوات معبری
غران شو و بکوب و به هم ریز بساط ظلم
با این همه شکوه تو از کاوه کمتری؟
پیوندها
جست و جو